ذره بین 🔍
قصه شب آخرین آرزو (قسمت نود و ششم ) روز بعد از آن روز کامران از نرگس درباره غیب شدن ناگهانی اش پرس
قصه شب آخرین آرزو (قسمت نود و هفت ) نرگس پس از اینکه آرام شد به عمو تورج گفت: عمو جون بریم بابا رو هم بیاریم مهدیو ببینه؟! طفلکی این روزها خیلی پریشون بود دائم حال مهدیو می پرسید خیلی نگرانش بود ببینه مهدی حالش خوبه آروم میشه. تورج گفت: باشه. مطمئنی اجازه می دن ایرج بیاد اینجا؟ نرگس هم گفت: آره خودم با پرستار مونتگمری حرف زدم. چن بار بابا خواست به دیدن مهدی بیاد اما نزاشتن قرار شد وقتی مهدی از ICU بیرون اومد، بابا بیاد مهدیو ببینه. تورج و کامران همراه نرگس به طرف اتاق ایرج رفتند. ایرج روی تختش نشسته و با صدای آرام و همراه با سرفه های گاه و بیگاهِ خشک قرآن می خواند. دو بیمار دیگر در اتاق بستری بودند که پیدا بود کنجکاو هستند بفهمند این مرد با این صدای گرفته و سرفه های گاه و بیگاه چه می خواند. یکی از آنها زنی جوان بود که به خاطر نارسایی کبد بستری بود و دیگری پیرمردی که انسداد دریچه کاردیا داشت و قرار بود به زودی جراحی شود. وقتی نرگس و کامران و عمو تورج وارد اتاق شدند ماریا کورسی و هلن مونتگمری مشغول دادن داروهای دو بیمار دیگر بودند. ایرج از دیدن آنها بسیار خوشحال شد و قرآنش را بست و روی میز کوچک کنار تختش گذاشت. تورج پس از سلام کردن به ایرج، به هلن گفت: معذرت می خوام می تونیم الان بیمارمونو ببریم پسرشو ببینه؟! نرگس هم به کامران گفت: بهش بگو خودتون گفتین میشه. هلن گفت: باشه مشکلی نیست ولی صبر کنین منم همراهتون بیام چون باید پرستاری همراهش باشه. فقط بیشتر از ده دقیقه طول نکشه لطفاً. تورج با سخن هلن موافقت کرد. نرگس روی تخت پدر نشسته و با ذوق و شوق بهتر شدن حال مهدی را برای پدرش شرح داد. هلن پس از اتمام کارش به ایرج کمک کرد که از تخت پایین بیاید و با کمک تورج او را به سمت بخش ارتوپدی بردند. در اتاق مهدی، باربارا و دوستش کنار تخت ایستاده بودند و باربارا با شوق زایدالوصفی به مهدی می گفت: خیلی خوشحالم حالت بهتر شده خیلی نگرانت بودم. مهدی با کمر و شکم و ران و کتف باندپیچی شده به پشت دراز کشیده بود و حرفی نمی زد. انگار داشت فکر می کرد آن خانم مو بلوند را از کجا می شناسد. به اطراف اتاق نگاه کرد به جز او یک بیمار دیگر هم در اتاق بود خانمی مسن که لگنش شکسته و گچ و بریس شده بود. صحنه ی تصادفش یادش آمد که اتومبیلی مشکی رنگ به سرعت به او برخورد کرد و همین دختر مو بلوند که اکنون اینجا حضور دارد، داشت به او نگاه می کرد. مدئا با تعجب به دوستش گفت: به نظر میاد تو رو نمی شناسه!! باربارا گفت: می شناسه چون بیش از دو هفتس بی هوش یا خواب بوده یادآوری حوادث و افراد براش کمی سخته. مدئا بازهم گفت: باربی اصلاً باورم نمیشه تو این مرد زشت و سیاه سوخته رو به آرتور که واقعاً جذاب و خوش تیپ و زیباس ترجیح بدی. باربارا از شنیدن نظر دوستش درباره مهدی ناراحت شد اما به روی خود نیاورد وگفت: مهدی اصلاً زشت نیست از نظر من اون یه جنتلمن و یه فرشته واقعیه. بهتره در این مورد بعداً حرف بزنیم الان وقتش نیست می شنوه ناراحت میشه. ادامه دارد .. 🔮 دعوتید به عقیق 👇 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93