ذره بین 🔍
قصه شب آخرین آرزو (قسمت چهل پنجم ) مهدی به بخش داخلی برگشت و هلن و باربارا هم او را همراهی کردند
قصه شب آخرین آرزو (قسمت چهل وششم) وقتی صحبت مهدی تمام شد نرگس گفت: چی داری میگی؟! کی کارش بد بوده؟ مهدی گفت: هیچی گفتم که یه مرد با این خانم پرستار درگیر بود بهش سیلی زد منم عصبی شدم و سر مرد داد زدم مرد هم بهم مشت زد. باربارا و هلن و چارلز که تعجبشان لحظه به لحظه بیشتر می شد باهم به مهدی خیره شدند و باربارا گفت ولی رفتارت عاقلانه نبود ممکن بود اون بدجوری کتکت بزنه و کارت به بیمارستان بکشه! مهدی هم گفت: ولی من باید به اون تذکر می دادم البته نباید با عصبانیت با او حرف می زدم. ولی سکوت در مقابل رفتار بد و زشت اصلاً درست و عاقلانه نیست. براد نگاه عاقل اندر سفیهی به مهدی کرد و سپس گفت: هلن من میرم به کارم برسم اگه کارم داشتی صدام کن. پسر تو هم کار احمقانه نکن و گرنه دچار دردسر میشی! چارلز هم به مهدی گفت: بهتره سرت تو کار خودت باشه و اینجا از این قهرمان بازی ها درنیاری! بی عقل! و سپس همراه براد آنجا را ترک کردند. نرگس با تأسف گفت: به نظر میاد از اینکه به هم وطنشون کمک کردی اصلاً خوشحال نشدن! الانم پا شو بریم تا بیشتر از این مضحکه نشدیم! مهدی از سخنان براد و چارلز دلگیر شد و سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد و همراه نرگس از ایستگاه بیرون رفت. نزدیک در هلن صدایش زد. هر دو ایستادند و به سمت صدا برگشتند. هلن لبخندی زد و گفت: مچکرم که شر جورج رو از سرم کم کردی کمک بزرگی به من کردی. باربارا هم لبخندی زد و برایشان دست تکان داد. مهدی هم فقط گفت Thank you و به اتاق پدرشان برگشتند. قبل از وارد شدن به اتاق نرگس به مهدی گفت لباساتو مرتب کن و بتکون قیافت خیلی تابلو شده که دعوا کردی! مهدی با بی حوصلگی پیراهنش را مرتب کرد و پیراهن و شلوارش را تکاند. قبل از اینکه وارد اتاق شوند باربارا را در کنار خودشان دیدند. باربارا با لحنی حاکی از حق شناسی گفت: مهدی من اصلاً فکر نمی کنم کار تو احمقانه بود برعکس به نظرم کارت واقعاً انسانی بود. میشه بپرسم واقعاً چرا این کارو کردی؟ مهدی گفت: فقط خواستم از اون خانم حمایت کنم. یعنی همیشه وقتی می بینی دو نفر درگیر هستن این کارو می کنی؟ سعی می کنم. این یه دستور دینیه و ما طبق دستور دینمون حق نداریم در مقابل ظلم و بدی که می بینیم سکوت کنیم. باربارا لبخندی زد و گفت: چه جالب تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. و اینجا هیچ کس این کارو نمی کنه برای همین رفتار تو خیلی عجیب بود. فقط آمدم اینجا که بگم من اصلاً با براد و چارلز هم عقیده نیستم و رفتار تو رو تحسین می کنم. مهدی لبخندی زد و گفت متشکرم از نظرتون. و پس از گفتن این حرف همراه نرگس وارد اتاق ایرج شدند. ادامه دارد .... 🔮 دعوتید به عقیق 👇 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93