✅ایام تبلیغ کاملا
#کورونایی
قسمت هشتم
خوندن داستان برای کسانی که چندان اهل مطالعه و رادیو و این چیزا نباشند کار راحتی نیست و اگر هم سواد نداشته باشند که کلا خیلی انرژی میگیره.
به خاطر همین فقط داستان نمیخوندم بلکه با استفاده از زبان بدنم، گاهی ادای نقش اول و دوم ها را هم در می آوردم. مخصوصا ادای محمد و عمار و ...
حالا اونم چه کتابی؟
کتاب «تب مژگان!»
استغفرالله ربی و اتوب الیه🙈
مثلا میخواستم ادای تب کردن مژگان و نگرانی عمار و اینا را دربیارم. از نظر خودم که خیلی هم عالی درمیاوردم. اما نمیدونم چرا جواب عکس میداد و به جای اینکه ملت حاضر در بخش ناراحت بشن و غصه بخورن، میخندیدن و یه «آخی ... نگاش کن ... عجب آخوند چیزیه» خاصی تو نگاهشون بود!
اما من؟
حاشا که با این حرفا از میدون به در برم.💪
والا.
اصلا اومده بودم واسه همین چیزا.
اونا خبر نداشتن ولی من داشتم به هدفم میرسیدم.😉
حالا فرض کنین رسیدیم به بخش هایی که نفیسه و مژگان دارن فلان!
مگه صدا از کسی بلند میشد؟
خدا شاهده!
وقتی صدای خانمی هست که همکاراشو پیج میکنه و مثلا میگه «خانم دکتر مودب به اطاق عمل ... خانم دکتر مودب به اطاق عمل!» بلند میشد، چند تا از بیمارا با اخم و ناراحتی «هیس» بلندی میکشیدن و دو سه تای دیگه هم میگفتن: «حاجی چی؟ یه بار دیگه بخون ... نشنیدیم اینجاشو! اه »
نمیدونستن که من مخصوصا اون لحظه دارم یواش میخونم😄
البته پرستارا و دکترا و پرسنل هم مستثنا نبودنا.
اونا هم آره
کلا همه آره😉
دیگه شما که منو میشناسید. خدا نکنه بفهمم یکی کارش پیشم گیره. مخصوصا سر داستان و هیجان ادامه قصه و این چیزا. نمیدونم چرا همون لحظه خباثت و شیطنت درونم با هم میزنه بیرون! مثلا اون لحظه گلوم خشک میشد ... تشنم میشد ... لیوان آب برمیداشتم بخورم ... کتابو میبستم و یه چند تا نفس عمیق میکشیدم!
آقا ملّتو میگی؟
داشت عصبی میشد اما کاری هم نمیتونست بکنه! مجبور بود تحمل کنه.
میگفتن: حاجی بد موقع است ... دو خط دیگشو بخون و بعدش آب بخور!😒
همون بابایی بود که تو قسمت قبل گفتم داشت میمرد و فقط رعشه نمیکرد و فکر میکرد کورونا الان تمام دودمانش بر باد میده، همون بابا یه جاییش که داشتم اذیت میکردم و عشوه میومدم و مثلا خسته شده بودم و گفتم حالا دوستان یه نفسی تازه کنین و دیگه مزاحم نشم و اوا تو رو خدا یه کم استراحت کنین و این چیزا ... یهو گفت: «ایییش ... متنفرم ازت»😂
اصلا جو اونجا مثل الان که شما دارین میخندین نبودا ... همه عصبی بودن و میگفتن بده یکی دیگه بخونه اگه خودت خسته ای! این چه اخلاقیه که داری و...😏
اما نمیدونستن که حاجی از اون حاجیاش نیست و رحم و مروت قابل توجهی تو ذاتش وجود نداره و گول هم نمیخوره و اتفاقا فوق تخصص اسکولازاسیون از دانشگاه ونکور داره!😅
یه جا تو کتاب بود که محمد رفته بود تیمارستان سراغ مژگان و شروع کرد به اذیت کردنش تا اینکه عمار خودشو لو داد ... همون جا بودیم که یهو کتابو بستم و سرمو گرفتم بالا و با چشمای گرد شده گفتم: کسی صدام کرد؟🤫
گفتن: نه! بخون!😤
گفتم: یه نفر گفت حاج آقا کجاست؟🤔
گفتن: نه خیر! تو قصتو بخون!😤
گفتم: اما صدام کردنا ...🤥
گفتن: غلط کردن که صدات کردن! تو بخون! 😡
نمیتونستم جلوی لبخندم بگیرم و در حالی که تمام زورمو جمع کرده بودم تو لبام که نخندم گفتم: باشه اما میشه اگه کسی صدام کرد فورا بهم بگین؟ 🤓
یکی از پرستارا گفت: کشتیمون حاج آقا! تازه من که سالمم دارم از دست شما عصبی میشم. چه برسه به اینا.😓
یه پسره بود ماشالله مثل رخش. حداقل دو تای من بود. اگه مثلا یه روز باهاش دعوام میشد، فکر کنم چیزی خاصی ازم باقی نمیومند و پودرم میکرد. از بس ماشالله گولاخی بود واسه خودش. یه حرفی زد که دیدم همه بخش رفت هوا.
خیلی جدی و با رگای ورم کرده گفت: حاجی اگه راست میگی بیا پیش من بشین بخون! تا ببینم دیگه جرات میکنی تشنت بشه و خسته بشی و ناز کنی!😡
اون پسره😡
من😐
کوروناییا 😂
پرستارا🤣
بخش🤣😂😅😆
✍دلنوشتههای یک طلبه
@zarrhbin