🌱🍀 یه خاطره شیرین از و برشی از کتاب آقاسجاد: راوی: یکی از دوستان سال ۱۳۹۰ بود که از طرف شهرداری با تعدای از بچه های حوزه برای زیارت و بازدید مناطق عملیاتی غرب کشور به کرمانشاه و کردستان رفتیم. توی اردو تعدادی پیرمرد، خانم و بچه کوچیک هم بودند. یکی از دوستان که همراه ما بود یونس مسلمی بود که بچه خیلی طنزی بود... یکی از شب ها که توی مدرسه ای در کرمانشاه بودیم و همه مشغول استراحت، یونس توی طبقه بالا که ما اونجا بودیم گاز اشک آور زد،همه از شدت سوزش و تهوع دویدیم به سمت حیاط،در همین حین دیدیم که پیرمردها و پیرزن هایی که نمیتونستن راه صاف رو طی کنن،پله ها رو چهارتا یکی میدوییدن پایین و ما همگی میخندیدیم، سجاد هم خیلی میخندید،تا اینکه مسئولین اردو اومدن و قرار شد که مارو شبونه بفرستن تهران، این باعث شد که سجاد بره و تا صبح با مسئولین صحبت کنه و مانع اخراج ما از اردو بشه،وقتی برگشت کلی به ماجرای پیرمرها و پیرزن ها میخندید. https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc