قسمت بیست و سوم همه‌شان بدون استثناء می‌گفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی می‌گفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی می‌کند. می‌رویم که به امید خدا جلوشان را بگیریم.» دیگری ادامه می‌داد: «گیلان‌غرب را هم بمباران کرده‌اند. مواظب بمب‌ها باشید؛ بهشان دست نزنید.» غروب بود که عده‌ای نظامی ‌به روستا آمدند. من و بقیۀ مردم جلوی خانه‌هامان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاء‌الدین و پتو آورده بودند. به آن‌ها آب و نان دادیم. کمی‌ که خستگی‌شان در رفت، گفتند این ها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما می‌دهید؟» یکی از ارتشی‌ها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمباران‌ها شدت گرفت، با پتوها و وسایلتان، از اینجا حرکت کنید و بروید.» تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!» انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود. نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمی‌رفت. شنیده بودم وقتی جنگ می‌شود، دشمن به هیچ ‌کس رحم نمی‌کند. من هم جوان بودم و اگر اجازه می‌دادند، اسلحه دست می‌گرفتم و می‌رفتم جلو. اما کاری از دستم نمی‌آمد؛ جز اینکه جلوی خانه بنشینم و رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا کنم. از این طرف نیرو به سمت قصرشیرین می‌رفت و از آن طرف، مردمی‌ که از قصرشیرین فرار می‌کردند، به سمت گیلان‌غرب می‌رفتند. جادۀ خلوت ما، حالا شلوغ شده بود. تعداد کسانی که از قصرشیرین فرار می‌کردند، زیاد بود. فکر کنم همۀ مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم می‌گفتم یعنی ما هم باید از خانه‌هامان فرار کنیم؟ حاضر بودم بمیرم، اما خانه‌ام به دست عراقی‌ها نیفتد. شوهرم، بی‌خیالِ آن همه هیاهو، رفت سرِ زمین مردم کارگری. هر چقدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان و غذا می‌مانیم.» دیگر چیزی نگفتم. من هم پا شدم رفتم آوه‌زین تا سری به پدر و مادرم بزنم. از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه می‌کردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیل‌هایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یک‌دفعه دیدم یکی از طرف کوه می‌دود و می‌آید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیل‌هامان بود. مرد به طرف ده می‌آمد و فریاد می‌زد: خانه‌تان خراب شود، عراق قصرشیرین را گرفت.» همۀ مردم سر از پنجرها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور می‌آمد، نگاه می‌کردند و با تعجب به فریادهایش گوش می‌دادند. هیچ ‌کس نمی‌توانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی می‌پرسیدند چه شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت: «به خدا راست می‌گویم... خانه خراب شدیم. عراق قصرشیرین را گرفت. نیروهاشان دارند به این سمت می‌آیند.» یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفس‌نفس می‌زد، ادامه داد: «به همه بگویید آمادۀ فرار باشند. عراق دارد جلو می‌آید. هیچ چیز جلودارشان نیست.» یک‌دفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش می‌کوبید و رو به برادرش می‌گفت: «پسرهامان... محمدخان، پسرهامان چه می‌شوند؟ دیدی چطور بیچاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟» دایی‌ام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف می‌رفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف می‌زدند. همه گیج بودند و نمی‌دانستند چه ‌کار کنند. یک‌دفعه دایی‌ام بیقرار شد و با صدای بلند گفت: «به طلب فرزندانمان می‌رویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.» عده‌ای موافق بودند و عده‌ای مخالف. تا شب حرف و بحث جماعت ادامه یافت. بالاخره هم دایی‌ام محمدخان، رو به مرد همسایه کرد و گفت: «مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسرم و خواهرزاده‌هایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. این‌طوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمی‌رسد. همه مردم فرار می‌کنند. باید گروهی را که جلو رفته‌اند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا باید توی محاصره افتاده باشند یا...» فرمان قبول کرد و گفت: «حاضرم، برویم.» دایی‌ام رو به مردهای ده گفت: «چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.» @zeinabion98