زغال ها گل انداخته بود ؛جوجه ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفته بود
تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروکله اش پیدا شد ؛
من زودتر نماز خوانده بودم که نهار رو روبه راه کنم .
پرسید : داری چیکار میکنی ؟!
گفتم : میبینی که می خواهم برای نهار جوجه بزنیم !
-گفت : با این دود و دمی که راه می اندازی اگه یه بچه دلش خواست چی ؟!
اگه یه زن حامله هوس کرد چی ؟!
مجبورمان کرد با دل گرسنه بند و بساط را جمع کنیم و برویم جای خلوت تر یک پارک جنگلی پیدا کردیم ، تک و توک گوشه کنار فرش انداخته بودند برای استراحت .
کسب تکلیف کردیم که (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟!)
با اجازه اش همان جا اُتراق کردیم دور از چشم بقیه
شهید_محسن_حججی
📗برشی از کتاب سربلند
@zeinabion98