یا لطیف
داشتم میرفتم خرید
قدم هایم را آرام برمی داشتم و با خودم فکر میکردم چی باید بخرم:
(ماکارونی فرمی،ماست کم چرب،سبزی خوردن و ..)
از خیابان که رد شدم نگاهم به
دو تا پیر زن افتاد
یکیشون پاهای پرانتزی داشت و خیلی آرام قدم برمی داشت
چند قدم جلوتر از آنها شروع به حرکت کردم...
با دیدم من سرشان را بالا آوردند و نگاه سنگینی کردند
یکی از آنها گفت:( امر به معروف میدونی یعنی چی؟؟
یعنی انسانیت!
همش که حجاب نیست)
و جمله اش را چند بار تکرار کرد تا به خورد من برود..
آن یکی که پاهایش پرانتزی بود ادامه داد:( همش میگن غزه!
به فکر خودمون باید باشیم!
به ما چه که اونجا چی شده و ...)
احساس کردم گوش هام کر شده
تا وقتی که در مورد حجابم طعنه میزدند آرام قدم برمیداشتم
اما وقتی از غزه گفت
قدم هایم را تند تر برداشتم،مطمئن بودم هر چه تلاش کنند به گرد پایم نمیرسند!
صداهایشان کم کم در ذهنم محو میشد
من به سبزی فروشی رسیده بودم و آن ها
همچنان در راه ماندند
برگ های تازه ریحان و قرمزی تربچه های نقلی
دلداریم دادند💔
#زینب_نظری
https://eitaa.com/zeinabnazariart