با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطرصبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشدکه حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد.حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان،حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارددر وجود من می گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بودکه هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک ِ های متنوع برای دل پُر هوس من و میوه های رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُربه خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالاخوب می فهمیدم که آنهمه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن ِ های این نازنین تازه وارد بوده و دیگرمیدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجیدمهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد وبار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سر ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و ا عطیه را می شنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان بامحبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخوانداما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم.یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد.به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میزریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا،فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: »قربون دستت الهه جان!« و بعدبا تعجب پرسید: »مجید خونه نیس؟« مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: »نه.امروز شیفته، ولی فردا خونه اس.« و بعد با خنده ادامه دادم: »چه عجب یادی از ما کردی!« سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.« و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: »حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟« لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: »خدا روشکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسردانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.«سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟«نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟« و در برابر نگاه عمیق من،با ناراحتی ادامه داد: »دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:
@zeinabyavaran313