#داستان_واقعی
این اتفاق در سال ۱۳۵۹ افتاده... 🔮
____
بعد از این که چهارمین دختر به دنیا اومد مادر شوهرم رفت برای خواستگاری برای شوهرم!
از ناراحتی شیرم خشک شد.
با هق هق گریه دختر هامو بردم تو اتاق خرابه بغلی و شب همون جا خوابیدیم.
نصف شب بود که از خواب پریدم و دیدم دختر نوزاد ام نیست. هراسان رفتم داخل و دیدم شوهرم دختر تازه به دنیا اومده و گرفته و مادرشوهرم داره محکم گردن دخترمو با پارچه می بنده..
با جیغ نزدیک رفتم و تا بچمو بگیرم اما نذاشتن..
دختر نوزاد ام داشت خفه می شد و...
#ادامهی_داستان_سنجاق_شده 👇
https://eitaa.com/joinchat/2711749173C09fb02f5b5