📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥 : ✍سال نحس . ❤️یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … . گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … . حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … 💙دیگه آدم اون فضاها نبودم … .یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … . 💚کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای … دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … . 💜تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … . 💛حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … . با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … . ❤️با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴