📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
📚 بسم رب الشهدا 14 تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم مامان :توسکا بیا ناهار -نمیخورم نشستم روی تخت گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی نوشته بود بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭 بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭 تو همین فکرا بود خوابیدم تو یه بیابون ماسه ای بودم یه آقا اومد گفت این چادر همون نشانه آشکار اسمتون چیه ؟ سلام علی ابراهیم از خواب پریدم فقط جیغ میزدم که با سیلی بابا بی هوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 راوی خانم رضایی نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم ولی زینب من برادرش گم کرده پرستار:😳😳 کجا گم کرده ؟ -برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده پرستار:وای بچه طفلک نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏