📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 69 دستم گذاشتم روی شکم یا بی بی زینب بچم بی پدر نشه وقتی رسیدیم بیمارستان محمدآقا اومد سمتون محمد: همین الان هردوشون از اتاق عمل درآوردن ، بردشون ریکاوری ۱۲ساعت بعد اول آقا مهدی بهّوش اومد یه ساعت بعد محسن بهّوش اومد تا چشماش باز کرد رفتم پیشش -سلام عزیزدلم محسن :سلام خانمم خوبید؟ -محسن توچرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟ محسن :آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری با دست زدم پشت دستش گفتم :عه محسن باید به روم بیاری ؟ محسن: فنقل بابا چندوقتشه؟ -تقریبا دوماه محسن توروخدا خوبی؟ محسن:آره عزیزم پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه -چشم بعداز بیرون رفتن پرستار خم شدم پیشانیش بوسیدم و گفتم زود خوب شو عزیزدلم تا اومدم بیرون دیدم عاطفه ،مهدیه از اتاق آقامهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود -آقا مهدی خوب بود؟ مهدیه:‌ زینب 😭😭 داداشم چندتا تیر خورده بود ‌بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیزدلم خداشکر کن سالمه بهار: محسن خوب بود؟ -اره خداشکر محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن الحمدالله دیگه ماههای بعد بارداریم اروم بود نام نویسنده: بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏