📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 6⃣3⃣ 💞 ﮔﺎﻫﯽ ﯾﺎدﻣﺎن ﻣﯽ رﻓﺖ ﭼﻪ ﺷﺮاﯾﻄﯽ دارﯾﻢ. ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ روزﻫﺎ را ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮش ﺑﻮدﯾﻢ. از ﺧﻨﺪه و ﺷﻮﺧﯽ اﺗﺎق را ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ رو ي ﺳﺮﻣﺎن. 💞{ ﯾﮏ ﺟﻮك ﮔﻔﺖ. از ﻫﻤﺎن ﺳﻔﺎرﺷﯽ ﻫﺎ ﮐﻪ روزي ﺳﻪ ﺑﺎر ﺑﺮاﯾﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺜﻼً اﺧﻢ ﻫﺎﯾﺶ را ﮐﺮد ﺗﻮي ﻫﻢ و ﺟﻠﻮي ﺧﻨﺪه اش را ﮔﺮﻓﺖ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﺟﻮر وﻗﺘﻬﺎ ﭼﻘﺪر ﻗﯿﺎﻓﻪ ات ﮐﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد." و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﻘﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. "ﺧﺎﻧﻮم ﻣﻦ، ﭼﺮا ﮔﯿﺮ ﻣﯽ دﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮدم؟ ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺖ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ." ﺑﺎرﻫﺎ ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﻧﺸﺎن دﻫﺪ درس ﻫﺎي اﺧﻼﻗﺶ را ﺧﻮب ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ،ﮔﻔﺖ: "ﯾﮏ آدم ﺧﻮب... "، اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ اداﻣﻪ دﻫﺪ. 💞 ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ دﻗﯿﻖ ﺑﻮد، ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ي ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮدن. ﺑﻪ ﭼ ﯿﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد و ﺣﺴﺎس ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﮔﺮدش ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ اوﻟﯿﻦ ﭼﯿﺰي ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ داﺷﺖ ﮐﯿﺴﻪ ي زﺑﺎﻟﻪ ﺑﻮد. ﻣﺒﺎدا ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ روﯾﻢ ﺳﻄﻞ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﭼﯿﺰ ي ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮرﯾﻢ آﺷﻐﺎﻟﺶ آب داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰش ﻗﺪر و اﻧﺪازه داﺷﺖ. ﺣﺘﯽ ﺣﺮف زدﻧﺶ. اﻣﺎ ﻣﻦ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم در ﺳﮑﻮت ﺑﻪ ﭼﯿﺰي ﻓﮑﺮ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ وﺣﺸﺖ داﺷﺘﻢ.ﻧﻤ ﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ وﺻﯿﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: "تو با زندگی و رفتارت وصیت هات رو کردی ای. از مال دنیا هم که چیزی نداری." به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم. 💞ﻫﻤﺎن روز ﻫﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن آﻣﺪﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن. از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺧﺎﻃﺮاﺗﺶ را ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﺴﺎزﻧﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ. دو ﺳﻪ ﻣﺎه ﺧﺒﺮي از ﭘﺨﺶ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﺸﺪ. ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﮐﺎرﻣﺎن ﺗﻤﺎم ﻧﺸﺪه." ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺪام زد.ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ اي از ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﻧﯽ ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد. از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺗﺎ ﺷﻬﺎدت و ﺑﻌﺪ ﺗﺸﯿﯿﻌﺶ را ﻧﺸﺎن .گفت: " ﺣﺎﻻ ﻓﻬﻤﯿﺪم.اﯾﻨﻬﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﻧﺪ ﮐﺎر ﻣﻦ ﺗﻤﺎم ﺷﻮد" چشمهاش پر اشک شد. دستش را آورد بالا، با تاکید رو به من گفت: "اگر این بار زنگ زدند، بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند. هیچ وقت بخشیدنی نیست." ...🖊 📝به قلم⬅️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴