📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ جماعت بيكاري كه هميشه دنبال چنين موضوع ‌هايي بودند و كنار پياده رو جمع شده بودند، مرا مطمئن كردند كه درست آمده ام. نزديك تر آمدم و به سختي از ميان جمعيت رد شدم. همه ساكت ايستاده بودند و فقط تماشا مي‌كردند. همه چشم‌ها به مادر بود كه گوشه پياده رو ايستاده بود و رو به "بابايي" فرياد مي‌زد: -اين يه قدم رو ديگه كوتاه نمي آم. به هيچ قيمتي حاضر به از هم پاشيده شدن زندگيم نيستم. نه اينكه فكر كني عاشق اين زندگي نكبتي و مزخرفم، يا عاشق چشم و ابروي توام، نه! فقط به خاطر شكوفه اس كه نمي ذارم زندگيمون رو از هم بپاشوني. نمي خوام اون به پاي اشتباه‌ها و ندونم كاري‌هاي ما بسوزه. -صداي دخترانه اي به آرامي وزير لب گفت: -عجب زنيه اين زن!! باتعجب به سمت او برگشتم. درباره مادرحرف ميزد. هم سن وسال خودم، فقط كمي از من درشت تر و بلند تر بود. با اشتياق به مادر نگاه مي‌كرد و انگار محو او شده بود. شايد هم به همين دليل بود كه متوجه نگاه متعجب من نشد. خط سير نگاهش را كه به مادر ختم مي‌شد، دنبال كردم. مادر كمي صدايش را پايين تر آورده بود. -اگه همه جوونيم رو به پات گذاشتم، هر چي گفتي گوش كردم و دم بر نياوردم. فقط و فقط به خاطر شكوفه بود. گفتي نرو سركار، گفتم چشم! گفتي از بابا و مامانم دست بكشم، گفتم، چشم! بانداري هات، بابد اخلاقي هات ساختم، فقط به خاطر اينكه دخترم بي مادر نشه! كارگردان فرياد كشيد: 📢 -كات....! آكي! سپس از زير سايباني كه در گوشه پياده روي آن سوي خيابان نصب شده بود، بيرون آمد و دستانش را به سمت همه بازيگرها، فيلمبردار ها و صدابردار ها بلند كرد: -خسته نباشين، مرسي!..... ده دقيقه استراحت كنين!..... شما هم مرسي خانم مظفري. همين برداشت رو استفاده مي‌كنيم. لطفا شما براي پلان بعدي، رسيدن شكوفه و مادرش، آماده بشين! مادر نفس عميقي كشيد و براي جمعيت كه برايش كف ميزدند، دستي تكان داد. آقاي "بابايي" هم با خستگي دستي به موهايش كشيد و نفسش را به "پف" محكمي بيرون داد. مادر به سمت صندلي‌ هاي كنار پياده رو رفت و با خستگي روي يكي از آنها رها شد. خواستم به سمتش بروم كه صداي همان دختر كناري ام، مانع شد. -مرسي! مرسي مستانه جان! "زن"، "مادر"، "انسان" همه چيز يعني تو! نمونه و الگوي يه مادر خوب و زن موفق! بعد بااشتياق رو به من كرد و پرسيد: -قشنگه، نه؟! سوالش غافلگيرم كرد. براي چند لحظه اي نتوانستم جوابي بدهم. اما او همچنان منتظر ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت