📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 1 ✏️رضا چشم باز کرد. سرش گیچ می رفت و گویی چیزی در معده اش می جوشید. گلویش می سوخت و لبانش داغمه بسته بود. اراده کرد که برخیزد؛ نتوانست. فضای اطراف غرق در دود و مه بود. بوی لاستیک و گوشت سوخته مشامش را می آزرد. شاید گیجی اش از بوی دود لاستیک بود. هنوز نمی دانست کجاست و بر سرش چه آمده است. بدنش تا نیمه در زمین گل آلود فرو رفته بود. حالا می فهمید که سردش است و دندان هایش به هم میخورد روی سینه اش برگشت. دستانش را ستون کرد. دید که پوست دستانش خراش برداشته و رگه های خشکیده ی خون روی آن ها نقش بسته است. تمام توانش را در دستانش جمع کرد و به سختی بلند شد روی دو زانو ایستاد. چهار دست و پا ماند. زانوی راستش را بالا آورد و به جلو گذاشت. چهار دست و پا به جلو رفت. نرمه بادی وزید و مه و دود را کنار زد. بوی کباب آمد. یادش آمد که گرسنه است اما تشنگی بیشتر آزارش می داد. اگر نوشیدنی گرمی بود و آرام آرام مزمزه اش می کرد حتما جان می گرفت. عضله های صورتش می لرزید و لبش کش می آمد. جلوتر رفت. جنازه ای بی سر دید که به پشت بر زمین افتاده و دستانش چنگ شده است. یکه خورد. دستانش جا خالی کرد و با صورت بر زمین خورد مزه شور خون را حس کرد. سر بلند کرد. صورتش را لایه ای از گل و خون گرفت. چند قدم آن طرف تر سر جنازه ی دیگر را دید. باد قوت گرفت و مه و دود کاملا کنار رفت. رضا دید که اطرافش پر از جنازه است. از روی چند جنازه دود بلند می شد. بوی کباب از جنازه هایی بود که به آتش کشیده شده بودند عق زد.چند قطره خون از نوک دماغش بر زمین چکید. از دور صدای گنگی را شنید که کم کم واضح تر می شد. گوش تیز کرد. از دور صدای هلی کوپتر می آمد. به سختی خزید و پشت یک تخته سنگ پناه گرفت. آن پشت دو جنازه دید که دست در گردن هم افتاده بودند. یکی، نوجوانی هم سن و سال خودش بود که چشمان سیاهش باز مانده بود و لخته ای خون دهان نیمه بازش را پر کرده بود. و دیگر، جوانی که لبانش از درد کش آمده بود و انگار می خندید که این چنین دندان های سفید و بی نقصش دیده میشد صدا نزدیک تر شد. رضا پشت تخته سنگ، کنار دو جنازه، بر زمین خوابید. صورتش را میان بازوانش پنهان کرد و گوش داد. باد شدید پره های هلی کوپتر، گل و لای را بر سر و بدنش ریخت. رضا بیشتر به زمین چسبید زور باد کم شد. رضا صدای باز شدن در هلی کوپتر را شنید. آهسته دست به جیب نارنجکش برد. هنوز یک نارنجک داشت. صدای قدم های آرامی را شنید که نزدیک می شد. آهسته سر بلند کرد. چشم تنگ کرد. مردی را دید که از کنار تخته سنگ می گذرد. سینه خیز و به آرامی خود را از پشت تخته سنگ جلو کشید. حالا پشت مرد به او بود و ده ها متر آن طرف تر، هلی کوپتر را دید که پره هایش از حرکت مانده بود و هیچ کس جز خلبان در آن دیده نمی شد. دوباره سر برگرداند دید که مرد روی پنجه ی پا نشسته و جنازه ای را به دقت نگاه می کند. توانش را جمع کرد و روی دو زانو بلند شد. نارنجک را در دست راست فشرد و با انگشت سبابه ی دست چپ ضامن نارنجک را کشید. فریاد زد:"تو کی هستی؟" مرد به سرعت به سویش چرخید. رضا وحشت زده و با صدایی لرزان گفت: "تکون نخور! دست از پا خطا کنی این نارنجک رو حرومت میکنم مرد آرام بلند شد. رضا دید که او بلند بالا و چهارشانه است و ریش و موی مشکی دارد و لباس خاکی به تن دارد. دوباره داد زد:"تو کی هستی؟ مرد جلو آمد. آرام گفت: "اون نارنجک رو ضامن کن رضا حلقه ی نارنجک را بالا برد و گفت: "گفتم جلو نیا. جلوتر نیا مرد ایستاد. به اطراف نگاه کرد و گفت: "چه بلایی سرتون آورده اند زانوان رضا لرزید. دست چپش را ستون کرد و چشم از مرد برنداشت تو کی هستی؟ -من متوسلیان هستم. اون نارنجک رو ضامن کن. دوباره قدم برداشت. جلو نیا من خودی ام اون ها هم گفتند خودی اند. گولمون زدند. ما رو کشوندند اینجا رضا هق هق کرد. اما چشمانش خشک بود باور کن من خودی ام. تو مگه از بچه های سپاه سنندج نیستی؟ من پشت بی سیم شنیدم که به کمین خورده اید. به کمکتون اومده ام. اما مثل اینکه دیر رسیدم رضا دوباره هق هق کرد و شانه هایش لرزید همه رو سر بریدند. کشتند. آتیش زدند پهن شد روی زمین. مرد به تندی جلو آمد. مشت راست رضا را فشرد و ضامن را از دست چپ او بیرون کشید و در سوراخ نارنجک فرو کرد. از بازوان رضا گرفت و او را بالا کشید. رضا به مرد نگاه کرد. به چشمان سیاه و بینی عقابی اش گفت:"دیر رسیدی صورتش را به سینه ی مرد فشرد. مرد به آرامی رضا را روی دست گرفت و بلند شد و به طرف هلی کوپتر رفت. پره های هلی کوپتر دوباره چرخید ادامه دارد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab