📚
#مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 41
✏️رزمندگان تیپ 27 حضرت محمد رسول الله در گردان ها و واحدهای مختلف به نظم و ترتیب در میدان صبحگاه دوکوهه جمع شده بودند. احمد پشت تریبون رفت و گفت: "خب. ان شاءالله مرخصی خوش گذشته باشد. می بینم که تو این چند روز آبی زیر پوستتون رفته و لپتون گل انداخته. عیبی نداره. تا چند روز دیگه درست می شید! از همین ساعت تمرینات آمادگی مطلوب شروع می شه. حالا می خوام یه مژده به شما بدهم."
همه در سکوت چشم به احمد دوختند.
-دلاورمردان روح الله! خونخواهان سیدالشهدا(ع)! زمان آزادی خرمشهر رسیده. کمربندها و بند پوتین ها را محکم کنید و جمجمه تون رو به خدا بسپارید. نصر من الله و فتح قریب!
فریاد "الله اکبر" و "نصر من الله و فتح قریب" دوکوهه را به لرزه درآورد. شوری در میان بسیجیان حاکم شد. تمرینات و آموزش نظامی آغاز شد.
رضا و نورانی و ناهیدی و فرماندهان دیگر پابه پای دیگران در این آموزش ها، پیاده روی ها و رزم های شبانه شرکت می کردند.
چند روز بعد، احمد کادر تیپ را جمع کرد و همگی به اهواز رفتند و از آنجا راهی "دارخوین" شدند تا محل مناسبی برای استقرار عقبه ی تیپ درنظر بگیرند. بعد از تعیین محل، نقل و انتقال نیروهای تیپ آغاز شد و همگی در محل های موردنظر مستقر شدند و بلافاصله پس از استقرار، شناسایی منطقه ی عملیاتی آغاز شد.
احمد و عباس کریمی و رضا روی یکی از دکل ها بودند. احمد چشم به دوربین گذاشته بود، عباس کریمی گفت: "اگر رود کارون رو بگیرید و جلو برید، به خوبی، جاده ی آسفالته "اهواز-خرمشهر" رو می بینید. ماشین عراقی ها بی خیال روی جاده حرکت می کنند. سمت راست بالای جاده، نور چراغ های شهر بصره به خوبی دیده می شد. پایبن تر از بصره هم خونین شهره."
احمد سر دوربین را به پایین کج کرد. از شهر ویرانه ای به جا مانده بود. بلندترین عمارت شهر، مسجد جامع زخمی و پایدار بود.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت
#ذکراباد