📚
#مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 52
✏️رضا به سرعت بلند شد و بی سیم را به دوش انداخت و پشت سر احمد از سنگر بیرون زد.
در جاده شلمچه، رضا موتور می راند و احمد پشت سرش نشسته بود. موتور از میان گردوغبار چند انفجار گذشت. ترکش ها زوزه کشان از گوشه و کنارشان می گذشت. اما رضا چشم به جاده داشت و اعتنایی به انفجارها نمی کرد. به منطقه ای سه گوش که به سه گوش شهادت معروف شده بود رسیدند. گردان عمار آنجا بود. با آمدن احمد در میان بچه ها ولوله افتاد. احمد پیاده شد و عصازنان جلو رفت. رضا موتور را در گوشه ای به خا کریز تکیه داد. از سروصدای بچه ها فهمید که عراقی ها قصد پاتک دارند. دوید پیش احمد. احمد به سوی چند جیپ حامل توپ 106 می رفت. احمد کنار یکی از جیپ ها ایستاد و فریاد زد: "خدمه این توپ کجاست؟"
رضا صدایی را از داخل یکی از سنگرهای خاکریز شنید.
-چیه؟ ماییم!
رضا به طرف سنگر رفت. چند نفر را دید که چمباتمه زده و به هم چسبیده در سنگر نشسته اند و ترس از چهره شان می بارید. احمد فریاد زد: "بهشون بگو بیان اینجا."
آن چند نفر با شنیدن صدای احمد با هول و ولا بلند شدند و از سنگر بیرون آمدند. احمد گفت: "باید تانک ها را بزنید."
یکی از آنها گفت: "اگه بریم بالا، درجا داغونمون می کنن!"
بهتون می گم برید بالا تانک بزنید، همین جوری وایستادید برای من قصه می گید؟ د بجنبید!
خدمه دستپاچه شدند و سریع به سوی جیپ حامل توپ 106 دویدند. توپ را مسلح کردند. جیپ از سینه ی خاکریر بالا رفت، اما هنوز لوله اش به سوی تانک ها نشانه نرفته بود که ناگهان گلوله ی توپی به رادیاتور جیپ خورد و آن را به عقب پرت کرد. خدمه وحشت زده به احمد چشم دوختند.
-چرا معطلید؟ برید اون یکی رو بیارید!
جیپ دوم هم مسلح شد و به سوی تانک ها نشانه رفت. رضا بالای خاکریز رفت. هدف تانکی بود که دوشکای رویش شلیک می کرد و پیشاپیش تانک های دیگر گردوخاک می کرد. خدمه تانک را نشانه گرفت و توپ شلیک شد. تانک منفجر شد. فریاد الله اکبر بلند شد. خدمه که جرئتی پیدا کرده بودند، سریع توپ را مسلح کردند و تانکی دیگر را نشانه گرفتند و شلیک کردند. تانک دوم هم منهدم شد. از همه جای خط صدای الله اکبر برخاست. احمد برای خدمه دستی تکان داد و پشت رضا روی موتور نشست و موتور حرکت کرد.
بعدازظهر بود که احمد و رضا به خط گردان های مقداد و ابوذر غفاری رسیدند. همت فرماندهی دو گردان را بر عهده گرفته بود و بسیجیان در حال دفع پاتک دشمن بودند. همت غرق گردوخاک بود. با دیدن احمد به سوی رضا دوید و با عصبانیت فریاد زد: "حاجی را برای چه آورده ای؟ با این وضعیت اگر یک توپ و خمپاره بخوره کنارش می دونی چی می شه؟"
احمد شانه ی همت را فشرد و گفت: "چه خبرته؟ چرا سر برادر من داد می زنی؟"
حال عجیبی به رضا دست داد. برگشت و به احمد نگاه کرد. ناگهان صدای سوت خمپاره بلند شد. رضا احمد را هل داد و روی او پرید. همت هم روی آن دو شیرجه رفت. بسیجیان دیگر هم دویدند و خودشان را روی آنها پرت کردند. سپری از آدم ها روی احمد شکل گرفت. ترکش ها، بدن ها را پاره و خونین می کرد. پیکرها در میان گردوغبار انفجارها برای لحظه ای ناپدید شدند. آتش که سبک تر شد، آنها که سالم مانده بودند، بلند شدند و شهدا و مجروحین را کنار زدند. احمد سر بر سجده شانه هایش می لرزید. همه به گریه افتادند. احمد بلند شد و فریاد زد: "مگه من کی هستم؟ مگه خون من از دیگران رنگین تره؟"
همت و رضا و بسیجیان احمد را در آغوش گرفتند.
رضا در حال تیراندازی به سوی عراقی ها بود که چشمش به یک بی سیم چی افتاد که با سرعت به سوی احمد می دوید. بی سیم چی چند بار بر زمین افتاد و بلند شد تا به احمد رسید.
-حاجی... حاجی...
احمد گوشی بی سیم را از بی سیم چی گرفت. از شدت آتش دشمن کم شده و عراقی ها دستمال های سفید بر دست تسلیم می شدند.
-به گوشم... سلام برادر باقری... چه خبر؟
رضا به طرف احمد دوید. صدای باقری را شنید.
-بچه ها دارند خرمشهر رو می گیرند. تیپ های نجف اشرف، امام حسین(ع)، قمر بنی هاشم، نبی اکرم(ص)، ثارالله، ذوالفقار، عاشورا، شهدا و تیپ علی بن ابیطالب دارند وارد شهر می شن خودت رو برسون.
بدن رضا لرزید. لحظه ای که منتظرش بود فرا می رسید. احمد به همت گفت:
-من می رم طرف خرمشهر. همین جا باشید و نگذارید عراقی ها فرار کنند.
رو کرد به بسیجیان و فریاد زد: "خرمشهر داره آزاد می شه."
فریاد تکبیر بلند شد. احمد و رضا سوار بر موتور به سوی خرمشهر حرکت کردند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
مدیریت ذکراباد