📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 65 ✏️رضا عصبانی بود. خون خونش را می خورد. بی هدف قدم می زد و با کلافگی به ساعت مچی اش نگاه می کرد. هر چند لحظه به در پادگان نگاهی می انداخت. اما دوباره به راه می افتاد و با مشت به کف دست می کوبید. دستی بر شانه اش سنگینی کرد. برگشت. محسن نورانی بود. صورت رضا عرق کرده و سرخ بود. پوست زیر چشمش می پرید و چشمان سرخش خبر از بی خوابی می داد. محسن گفت: "چی شده رضا؟" رضا لب گزید و گفت: "نگرانم؛ دارم سکته می کنم!" محسن دست رضا را گرفت و گفت: "تو که اینقدر کم طاقت نبودی سید خدا." -اگر چشمم به حاج احمد بیفته... یعنی خدا کنه سالم برگردند. نمی دونی چه زجری می کشم. -خب اخوی، تو خودت شاهد بودی که هزار بار حاج احمد به شناسایی رفته و الحمدالله صحیح و سالم برگشته. -فرق می کنه آقا محسن. اون موقع تو ایران بودیم. با هم بودیم. اما اینجا چی؟ تو خاک غریب. اونم شناسایی تو دل دشمن؛ صهیونیست ها، که به خون امثال حاج احمد تشنه اند. مگر دیشب نشنیدی اخبار فارسی فالانژها چی می گفت؟ نشنیدی که برای سر بچه بسیجی ها جایزه گذاشته اند؟ الان یک هفته س که اینجا اومدیم. از همون شب اول حاج احمد و حاج همت و سعید قاسمی به همراه عباس کریمی هر شب خدا می روند شناسایی. تو نمی دونی تا اونها برگردند، من چی می کشم. به کنار شیر آب رسیدند. نورانی دست رضا را کشید و گفت: "اول بیا یه مشت آب به سر و صورتت بزن. بعدش، یادت باشه که مرگ و زندگی ما دست خداست. هر چی مقدر باشه همون می شه. ثالثا باید مواضع صهیونیست ها شناسایی بشه تا بتونیم بهشون ضربه بزنیم." همهمه ای از طرف در پادگان بلند شد. رضا به سرعت به سوی در پادگان دوید. ماشین احمد وارد پادگان شد. هنوز ماشین ترمز نکرده بود که رضا به آن رسید و در سمت راننده را باز کرد. احمد غرق در حیرت به رضا که به سینه اش چسبیده بود نیم نگاهی انداخت و بعد به همت و سعید قاسمی و عباس کریمی که عقب نشسته بودند نگاه کرد. آنها هم متعجب بودند. بر دیوار اتاق قاب عکس امام و آرم سپاه پاسداران جا گرفته بود. احمد به برگه های مفابلش خیره شده بود و عباس کریمی و همت آهسته با هم صحبت می کردند. سعید قاسمی تنها نشسته بود. همه منتظر بودند که احمد صحبت کند. در اتاق باز شد و رضا به همراه علی موحددانش وارد شدند. احمد سر بلند کرد و به آن دو گفت: "چرا دیر کردید؟" رضا گفت: "خیلی دنبالشون گشتم." احمد گفت: "حالا بنشینید که خیلی کار داریم." رضا می خواست از اتاق خارج شود که احمد صدایش کرد و گفت: "تو هم باش سید رضا." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت