📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 67 ✏️نیمه های شب بود که جیپ احمد به مقر رزمندگان لبنانی رسید. علی اشمر به پیشوازشان آمد و به فارسی به آنها خوشامد گفت. احمد و همراهانش وارد مقر شدند. چند جوان به پیشوازشان آمدند. اشمر آنها را معرفی کرد: -برادر محمدعبدالحمید؛ ایشان اردنی هستند. برادر محمدگولدن. اشمر به جوان مو بور و چشم آبی که به صورت احمد لبخند می زد اشاره کرد و گفت: "ایشان از آمریکا آمده اند. تازه مسلمان شده اند."ض از میان جمع معرفی شده سه نفر اردنی و آمریکایی و عراقی بودند و پنج نفر دیگر لبنانی بودند. علی اشمر به خودش اشاره کرد و گفت: "من هم علی محمداشمر هستم. پدرم لبنانی و مادرم ایرانی است." در اتاق دور یک نقشه نشستند. علی اشمر گفت: "به امید خدا، فردا سر ساعت نه و سی دقیقه صبح کارمان را شروع می کنیم. قبلا با روستائیان اطراف هماهنگ کرده ایم. مردمی که به ما کمک می کنند، اکثرا از خانواده ی شهدا هستند. برادر احمد، ما منتظر شنیدن حرف های شما هستیم." احمد بار دیگر سوالات دقیقی از زمان ورود و مکان هایی که آمیل هابر و همراهانش از آنجا می گذرند پرسید و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: "دیگر دارد وقت نماز می شود. نماز را که خواندیم حرکت می کنیم." برای رضا نماز خواندن در کنار محمدگولدن و جوان عراقی صفایی دیگر داشت. پس از نماز، وقتی محمدگولدن در سجده شانه هایش لرزید، رضا حال غریبی پیدا کرد. ناخودآگاه کتابچه ی دعایش را از جیب بلوزش درآورد و خواندن زیارت عاشورا را شروع کرد. دیگران هم با او همنوا شدند. چند رشته تپه ی سنگی کبود بود و بعد یک باغ سیب. رضا دوربین را چرخاند. سیب های سرخ درشت، لابه لای شاخه های سرسبز، چون لامپ هایی سرخ بود. نسیم خنکی وزید و برگ ها را به لرزه درآورد. از دور صدای مبهمی آمد. رضا گوش تیز کرد و دوربین را به عباس کریمی داد. دلش شور می زد. فقط عباس و او روی آن تپه ی کم ارتفاع پناه گرفته بودند و کسی در اطرافشان نبود. رضا به احمد و بچه های دیگر که در لباس کشاورزان لبنانی در میان درخت ها سرگرم چیدن سیب بودند، نگاه کرد. صدا نزدیک تر شد. رضا دوربین را از کریمی گرفت. احمد و گولدن را دید که گاری پر از جعبه های سیب را به میان جاده می برند. از کمرکش جاده سه خودرو در قاب دوربین رضا ظاهر شد. یک بلیزر و دو جیپ نظامی. بلیزر در میان دو جیپ نظامی حرکت می کرد. احمد گاری را چپ کرد و سیب های سرخ و درشت در جاده ولو شد. نفس رضا بند آمد. کریمی با سلاح سیمیونوفش نشانه گیری کرد و رضا دعایش کرد. رضا چشم از احمد و گولدن برنمی داشت. ماشین ها به نزدیکی گاری واژگون شده رسیدند و توقف کردند. از جیپ جلویی یک سرباز پیاده شد و به طرف گاری رفت. رضا صدایش را نشنید. اما از دور می دید که او همراه با حرکات تند دستش چیزی می گوید. احمد و گولدن خیلی آرام و صبور سیب ها را در جعبه می گذاشتند. سربازی که آستین بلوز فرم زیتونی رنگش را تا بالای آرنج بالا زده بود، بیشتر سروصدا کرد. مرد دیگری از جیپ جلویی پیاده شد. کلتش را از کمر درآورد و مسلح کرد. رضا به عباس کریمی نگاه کرد. کریمی دوربین روی اسلحه را تنظیم می کرد. رضا دوباره به طرف گاری نگاه کرد. مرد مسلح به طرف گولدن نشانه رفت. صدای شلیک گلوله از بغل گوش رضا بلند شد و مرد به پشت بر زمین افتاد. احمد به سرباز دیگر حمله کرد. از میان درخت ها چند نفر دیگر به سوی جاده آمدند و به طرف ماشین ها شلیک کردند. چند نظامی از جیپ ها و بلیزر پایین پریدند و به سوی دو طرف جاده شلیک کردند. کریمی چند بار دیگر شلیک کرد. رضا طاقت نیاورد. بلند شد و از تپه پایین دوید. کریمی از پشت سر صدایش کرد اما او توجه نکرد. صدای تیراندازی بیشتر شد. به نزدیکی جاده رسید. بلیزر از جا کنده شد و از میان دو جیپ کنار کشید و سرعت گرفت. اما لحظه ای بعد لاستیک های عقبش ترکید و چپ شد و به درخت ها خورد. رضا به احمد و دیگران رسید. درگیری تمام شده بود. احمد به طرف بلیزر که به پهلو افتاده بود رفت. چرخ هایش به سرعت می چرخید. احمد در بالایی بلیزر را باز کرد و مرد مجروحی را بیرون کشید. علی اشمر جلو آمد و گفت: "زود باشید. تا صهیونیست ها نرسیده اند، باید برویم." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت