📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 73 ✏️شش خودرو آن سوی دیوار فروریخته بود و خودرو ایرانی ها و سوری ها این سو دیده می شد. سربازان مسلح صهیونیست و سوری در دو طرف رو به یکدیگر ایستاده بودند. انگشت ها بر ماشه و نگاهشان دوخته به هم. علی اشمر آهسته گفت: "کاش ما هم سلاح آورده بودیم." همت گفت: "لازم نیست. سوری ها هستند. تازه شرط صهیونیست ها مسلح نبودن ماست." رضا گفت: "پس چرا شروع نمی کنند؟" یکی از درجه داران سوری با قدم های محتاط به سوی صهیونیست ها رفت. یک صهیونیست هم از آن سو به طرفش آمد. به یکدیگر رسیدند و مشغول گفتگو شدند. افسر سوری در حین صحبت، دستانش را تند تند تکان می داد و به ایرانی ها و لبنانی ها اشاره می کرد. افسر صهیونیست با خونسردی نگاهش می کرد و حرفی نمی زد. رضا غرید: "چقدر لفتش میدن." درجه دار سوری به سوی آنها آمد. همه پا به پا شدند. منتظر بودند بدانند چه شده شده و چرا مبادله ی اسرا آغاز نمی شود. درجه دار سوری با علی اشمر صحبت کرد. لحن گفتگوی آن دو پس از لحظه ای تند شد. علی اشمر با عصبانیت به همت گفت: "اون نامردها می گن اول شما آمیل هابر رو بدید، تا ما حاج احمد رو بدیم." رضا طافت نیاورد و با صدای بلند گفت: "غلط کرده اند. می خوان نارو بزنند." همت با ناراحتی گفت: "یعنی چی؟ قرارمون که این نبود. قرار شد از طرف ما آمیل هابر حرکت کنه و از اون طرف حاج احمد بیاد و در یک زمان از کنار هم بگذرند و به دو طرف برسند." علی اشمر ناراحت گفت: "چاره ی دیگه ای نیست. باید زودتر مبادله رو تمام کنیم. ممکنه هلی کوپتر صهیونیست ها تو کمین مون باشه." همت با اشاره ی دست به علی اشمر اجازه داد که آمیل هابر را آزاد کند. علی اشمر آمیل هابر را به افسر سوری سپرد. آن دو به راه افتادند. همت سریع جلو رفت و دست آمیل هابر را گرفت و برگشت رو به علی اشمر گفت: "بهشون بگو ما می خواهیم حاج احمد رو ببینیم." درجه دار سوری با ناراحتی به سوی صهیونیست ها رفت. یک سرباز اسرائیلی به دستور مافوقش به سوی یکی از خودروها رفت و درش را باز کرد. رضا احساس کرد که دارد آتش می گیرد. قلبش به شدت می تپید و خون به صورتش دویده بود. چشم تنگ کرد. حاج احمد دست بسته از خودرو پیاده شد. رضا طاقت نیاورد. سر به شانه ی سعید گذاشت و غریبانه گریست. سعید هم دست کمی از رضا نداشت. حالا اکثر ایرانی ها و لبنانی ها می گریستند. درجه دار سوری به همراه آمیل هابر به سوی صهیونیست ها رفت. قلب رضا از شادی می تپید. حاج احمد در پنجاه متری آنها بود. آمیل هابر سوار یکی از خودروها شد. از داخل یکی دیگر از خودروها پنج افسر دست بسته ی سوری پیاده شدند و به راهنمایی یک اسرائیلی به این سو حرکت کردند. علی اشمر جلو دوید و فریاد کشید. اما کار از کار گذشته بود. حاج احمد به داخل ماشین هل داده شد. سوری ها اسیران آزاد شده شان را سوار ماشین کردند. رضا خم شد و یک تکه سنگ برداشت و به سوی صهیونیست ها پرت کرد. همت جلو دوید، اما رگبار گلوله جلو پایش زمین را شخم زد. سوری ها از این سو و صهیونیست ها از سوی دیگر به سرعت حرکت کردند. رضا خشمگین و گریان فریاد زد: "نامردها. گولمون زدند. حاجی رو بردند." علی اشمر سرش را به بدنه ی ماشین کوبید. پیشانی اش شکافت و خون بیرون زد. همت شکسته دل گفت: "برمی گردیم." صهیونیست ها دیگر دور شده بودند. همت گفت: "باید زودتر برگردیم. بدون سلاح، هر لحظه ممکنه تو کمین دشمن بیفتیم." رضا سر بر شانه ی علی اشمر گذاشت و زار زد. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت