📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ راوی سید مجتبی حسینی مادرم میگفت ساعت ۹ شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم!!؟ این چند ساعت به من بیچاره چند سال گذشت .. ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد .. مادر ساعت ۸ شده میشه زنگ بزنید!!!! مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر هولی ...!!! خجالت زده سرمو انداختم پایین.. مادر تلفن رو قطع کرد .. -مادر !چی شد ؟ مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید ... ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ... ضربان قلبم بالای صد هزار میزنه .. بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا فقط حسین و حاج خانم بودن بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم حاج خانم : رقیه جان چای بیار خانم جمالی چای آوردن .. روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم!! چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر هول بودم هی میگفتم: چی ؟هان؟ حسین نگاهم میکرد ، خندش میگرفت بالاخره رفتیم سر اصل مطلب ... که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا بچه ها برن حرف بزنن ..!!! حاج خانم :رقیه جان ، آقاسید رو راهنمایی کن ... یه ربع سکوت خانم جمالی حرفی ندارید؟!!!! -آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن من بهتون خبر میدم ... مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی؟ واای خدایا خودت کمک کن راوی رقیه : به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه .. از اتاق خارج شدیم . مادرآقای حسینی گفت که دهنمونو شیرین کنیم ؟ -حاج خانم من ب آقای حسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین .. خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت .. بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن.. بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود؟ یعنی چی رضایت پدرم ؟!! -خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزارشهدا خوابیده پدرمه . . . پدری حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش رو لمس نکردم ... حسرت آغوش پدر میدونی یعنی!!! چی مامان ..!! اصلا پدر یعنی چی ... حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه .. و اگرنه به خود حضرت زهرا (س) هیچوقت ازدواج نمی کنم .. فهمیدید ؟؟؟؟ با گریه دویدم سمت اتاقم .. عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با هق هق باهاش صحبت کردن.. _ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمی کنم .. با گریه خوابم برد .. خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه ... خودمم عروسم .. پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم... دستم رو گرفت گذاشت تو دست سید مجتبی .. بعد سرم رو بوسید و گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان ؟!!! دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومدم!!! من سید مجتبی رو تایید کردم مبارکت باشه .. گریه می کردم آغوشش رو باز کرد و رفتم تو آغوشش ... اشکای من و بابا هر دو روان بود .. بابا خیلی دوست دارم سرمو بوسید .. منم دوست دارم بابا جان .. با گریه بلند شدم ساعت اذان صبح بود ... بابا فدات بشم عاشقتم . . . رفتم پایین .. حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن! مادرم با نگرانی گفت: رقیه چی شده؟ بریده بریده گفتم مـــــامان _جانم عزیزم _بابا ...بابا اومد خوابم سید مجتبی رو تایید کرد . . . مامانم ، بابام تو عقدم بود. . مامان آغوشش رو باز کرد، سکوت مادر و گریه های من ... 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿