📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت16 ماشین و پارک کردم بیرون محوطه ....عینک آفتابیمو زدم بالای موهام جدا تو او
نه والا به من چه سرگروه و مدیر گروه یکی دیگس منو سنه نه رعوفی انگار که یه راه گریز پیدا کرده باشه نفس راحتی کشید -بله درسته حل کردن این مشکل به عهده سر گروهه ببینید امیر چیکار و میخواد بکنه ه مونو انجام بدین ... مهلت نداد حرفی بزنم ... سریع یه برگه از جیبش در آوردو گذاشت روی میز شیشه ای کنار دستش ... -خب وقت کمه و کار ما زیاد ... یا علی بگید و شروع کنید ولی قبلش این و امضا کنید .. . سامان که ساکت یه گوشه ایساده بود سرشو برد نزدیک کاغذو برش داشت ... شروع کرد به خوندن ... بعد یه مکث کوتاه و نگاه گذرا خودکاری که رعوفی گذاشته بود کنار برگه رو برداشت وا مضاش کرد .... پشت بندش میثمم امضا کرد ... پناه خطیب نگاه چپکی بهم انداخت و خودکارو از می ثم گرفت و امضا کرد جوری نگاه میکنه انگار ارث باباشو بالا کشیدم .... رفتم جلو و برگه رو امضا کردم و رعوفیم امضا کرد ... دستاشو کوبید بهم چشماش برق عجیبی میزد ... -خب دیگه پس بسم الله از امروز شروع کنید ببینم چیکار میکنید ... سامان –از امروز؟...من کلاس دارم بشکنی زد آ آ...داشت یادم میرفت با اساتیدو ریس دانشگاه صحبتایی کردم این ترم از غ یبتاتون چشم پوشی میکنن ... ی جوری دارن بهتون آوانس میدن بالاخرره ییه فرقی باید بین شماها و بقیه باشه دیگه مگه نه؟ اینو گفت و چشمکی به سامان زد...هوای اتاق و بادم عمیقی کشیدم ته ریه هام ...انگار که هم چی مهیا بود ... باید سریعتر شروع میکردیم سعی کردم لحن صبت کردنم جدی باشه رو به همشون گفتم خب حالا که همه چی اوکیه فقط یکم وقت میخوایم تا کارو شروع کنیم از این لحظه به بعد حتی ی ساعت وقت تلف کردنم یعنی حماقت محض میثم دستاشو از هم باز کردو نگاهی به اطراف کرد -خب شروع کنیم ... شالگردم و باز کردم و انداختم روی کاناپه راحتی که اونجا بود کیفمم انداختم روی اون نگاه مصممی به همشون کردم -شروع کنیم ... همگی بی معطلی کیفاشونو گذاشت زمین و نقشه طرح اصلی و پهنش کردیم روی میز .. . رعوفی بیشتر از این cوند و با یه خدافظی دسته جمعی اونجا رو ترک کرد ... با جدیت شروع به توضیح دادن طرح شدم ... همه هوش و حواسمون متمرکز بود روی یه کاغذ سفید با یه سری خطوط ...همین خط و همین کاغذ میتونست آینده مارو از این رو به اون رو کنه ... تقسیم کاروانجام دادیم .... به خاطر طراحی منحصر به فرد جنگنده سیرو دینامیک و طراحی بالها و بدنه رو سپردم دست سامان ... کار پیشرانس که طراحی موتور هوافضایی بودوخودم و پناه خطیب خواستم انجام بدیم . ... به خاطر طرحی که ارائه کرده بود فهمیدم طرز فکرش به من نزدیک تره و همونی که تو سرمه رو میتونه برام خلق کنه کار دینامیک پروازو کنترلشم سپردم دست میثم .. بعد تقسیم کار رو کردم سمتشون ... باید گربه رو دم حجله میکشتم تا بعدا دردسر نشه برام ... با همه جدیتی که از خودم سراغ داشتم زل زدم بهشون -ببینید جنگ اول به از صلح آخره .... همین اوله کاری بهتره شرایطمونو برای هم روشن کنیم تا بعدا مشکلی پیش نیاد هر چهارتامو ن میدونیم این پروژه اهمیتش چقد زیاده پ س باید همه وقت و انرژیمونو صرف کنیم تا به یه جایی برسه ... از تهران تا اینجا رو اگه بخوایم حساب کنیم دو ساعتی راه هست اگه صبح ساعت هفت راه بی افتیم طرفای ساعت نه اینجاییم ... میخوام همه تلاشتونو بکنید که دیگه نهایت تا نه و نیم اینجا باشید ... تا حول و هوش هفت شبم اینجا میمونیم و کار میکنیم رو پرو ژه.... صدای پناه خطیب باز در اومد -من میگم امکان اومدنش برای من سخته اونوقت رفتش و انداختین برای همچین ساعت ی؟ سامان نگاهی بهش کرد -شما ماشین شخصی ندارید ؟ -نخیر متاسفانه میثم آستین پیراهنشو بالا زد و رو به من کرد -خب میتونیم هر بار یکیمون که مسیرش به مسیر خانوم خطیبم میخوره ایشونو بیاره و ببره سریع جبهه گرفت -نخیر ممنونم .... راضی به زحـ... نذاشتم حرفش تموم بشه ... 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام