📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت37 غذام نصف نشده بود که زنگ در صداش در اومد .....قاشق از دستم ول شد ...نیدون
دستایی که خورد تخته سینه امیر و امیر کوبیده شد به دیوار ... دستمو گذاشتم جلوی د هنم تاصدای جیغ خفم تو خونه پخش نشه ... سریع دستای سامانو که حلقه شده بود دور یقه امیرو گرفتم -چیکار دارید میکنید ... بس کنین ببینم .. امیر براق شد سمتم ... -امروز با اجازه کی پچوندی؟! نگاه گیجی به سامان انداختم ... پیچوندم ؟ -مگه سامان بهتون خبر... پوزخند صدا داری زد -خبر شما رو از کی تا حالا باید از آقا سامان بگیریم؟.... ببین خانوم خواهش یللی تللی و ول گشتانتونو بزارید برای بعد .... صدام ناخدا گاه رفت بالا -ببند دهنتو ... سامان کوبیدش به دیوار -گوش کن یارو من هر گندیم باشم اول به خودم مربوطه بعد باز به خودم مربوطه نه به تو و هیچ احدو ناس دیگه ای ... قبل اینم که در دهنتو باز کنی و هر چرت و پرتی دلت خواست تحویل بدی بهتره یه ذره این با انگشت اشاره ای به سرش کرد -به اصطلاح کلتو بکار بندازی .... یه نگاه به میس کالای ماس ماسکت مینداختی میفهمید ی دیشب دو سه بار زنگ زدم بهتون تا تشریف بیارین عضو گروهتونو تحویل بگیرین از بیمارستان ولی معلوم نیست سرجنابعالی کجا گرم بوده .... امیر گیج گفت -بیمارستان ؟ کنترلمو از دست داده بودم درو کامل باز کردم و با دستم اشاره ای به بیرون کردم -آقا بفرما بیرون ... امیر محکم دستای سامان و از یقش کشید ...نگاش بین ما دوتا چرخید -وایسا ببینم درست حرف بزنید ببینم چی چی میگید واسه خودتون ... امروز ظرفیتم به اندازه کافی پر شده بودو امیر ارسلان بهونه ای بود برای طغیانم ... صدام اینبار بی شباهت به داد نبود -آقای محترم از خونه من بفرمایید بیرون گفتم .... امیر –میگم قضیه چــ سامان –نشنیدی چی گفت .... خوش اومدی امیر ارسلان خواست باز دهن باز کنه که چشمامو سفت روی هم فشار دادم -خوش اومدین ... عصبی گوشه کتشو از دست سامان بیرون کشید و از در زد بیرون ... پشت سرش درو کوبیدم ... چرخیدم سمت سامان عصبی دستی بین موهاش کشید ...شنیدم زمزشو زیر لب که یه مر تیکه بیشعور نثار امیر ارسلانی کرد که تازه فهمیده بودم چه زری زده .... نگاهی به میز انداختم که الان دیگه غذامون سرد سرد شده بود فک کنم ... سعی کردم به خودم مسلط باشم .... نفس عمیقی کشدیم و اشاره کردم به آشپز خونه ... -نهار از دهن افتاد ..... نگاهش چرخید روی میز غذا خوری -فک میکنم دیگه باید برم ... موندنم دردسره .... اینو گفت و رفت تا کاپشنشو برداره ... -غذات پس چی ؟....چیزی نخوردی که ؟ نگاه جدی بهم انداخت -اشتهام کور شد ....مرسی ... خواست بره سمت در که تند گفتم -دو دیقه صبر کن ... دویدم سمت آشپز خونه و ظرف غذا خوری و برداشتم .... سهمشو ریختم توی ظرف .... نمیدونم چرا حس دین میکردم نسبت به اینم پسری که زیادم از هم خوشمونم نمی اومد .. .. شاید برای منی که هیچوقت حس نکردم کسی حواسش بهمه این تا صبح موندن کنار تخ تم و بی هوا کمک کردناش ازش واسم یه روزی فرشته نجات میساخت ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿