#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت85
سامان
کلید انداختم رو در حیاط و باز کردم ...نگاهی به ساعت انداختم ... و رفتم ست ساختمون... معلوم نیست این سهیله باز چه گندی زده توپ و تشرشو ب من زدن و اولتیماتوم
دادن که سریع تر باید برم خونه کارم دارن ....
گوشیمو در آوردم تا یه زنگ به پناه بزنم و بگم ممکنه امشب نیام ... با وارد شدنم ...نگا ه همه رو خودم حس کردم ...
-سلام...
انگار همین حرف واسه تغیان بابا کافی بود
-سلام و زهر مار پسره بیشعور ...
مات داشتم نگاشون میکردم ... چی به چیه ... اصلا نمیفهمیدم چی شده ...
-افسار زندگی و شرکتمو دادم دستت تا بری هر بی سرو پا وهرزه ای و بیاری ول کنی او نجا... اونقد خودسر شدی که نگهبان ساختمونم باید زنگ بزنه خبر کثافت کاریاتو بهم بد ه ... تف تو صورت اولادی مثله تو
حسین گرفته بودتش تا سمتم هجوم نیاره ... گیج بودم .. اونقدری خشکم زده بود که حتی نمیدونستم چی باید جواب بدم ...
مامان انگار پرید وسط تا پادر میونی کنه ...
-آقا شما حرص نخور ... سادگی کرده گولش زده دختره چشم سفید ...
با بهت گفتم
-چـ...چی میگین شماها ...
بابا-چی میگم .. چی میگم پسره خیره سر ... یه دختررو آوردی تو شرکت من .... دختری ر
و که خیابونم براش زیادیه ... حقش بود جای پرت کردنش بیرون بدمش دست مامورا تا
سنگ سارش کنن ...
انگار یه برق 220 ولتی از تنم رد شد صدای بابا تو گوشم اکو داد "جای پرت کردنش بیرون..."
"جای پرت کردنش بیرون"
-چی..چیکار کردی بابا ...
بی توجه بهشون خواستم عقب گرد کنم که صدای بابا متوقفم کرد
-پاتو از این خونه گذاشتی بیرون دیگه حق نداری از یه کیلومتری خونمم رد بشی ...
عصبی چرخیدم سمتش
بس کن بابا ...
صدام اونقدری بلند بود که صدای همشونو قطع کنه ... عصبی غریدم ...
-از موهای سفیدتون خجالت بکشید ...من دیگه پامو خونه ای نمیزارم که یه طرفه به قا ضی رفته و به یه بنده خدا تهمت زده ....
انگشت اشارمو کوبیدم به سینم و به خودم اشاره کردم
-من پسرت شاید خیلی آشغال باشم ... شاید خیلی گند باشم اگه اون دخترو هرزه میکنی
واسه این نیست که هرزگیاشو به چشم دیدی واسه اینکه پسرت از بس هرز پریده باور ت نمیشه یه بار تو عمرش یه آدم به پستش خورده که آدمش کرده ....
دیگه جمع کنید این بساط محکه و محکومتونو ...
سری از روی تاسف تکون دادم
-واقعا متاسفم براتون ... متاسفم
از در زدم بیرو و درو محکم کوبیدم بهم .. با دیدن ماشینم تو حیاط خشکم زد .... موقع
اومدن اصلا متوجش نشده بودم ... گوشیو از جیبم در آوردم و شروع کردم به گرفتن شمارش ....
-مشترک مورد نظر خامـــ...
از در زدم بیرون ....دوباره و صد باره شمارشو گرفتم ....حس عجیبی داشتم .. تا برسم دم
شرکت هزار بار شمارشو گرفتم و هر بار جز خاموش بودن گوشیش چیزی دست گیرم ن
شد ...
آخه کجارو داشت که بره از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت شرکت ... با دیدن نگهبان
یه لحظه خون به مغزم نرسید رفتم سمت نگهبانی و تو یه حرکت با مشت کوبیدم به ش
یشه پنجره جلوش که شیشه خورد شدو پخش شد... از جا پرید ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲
@Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲
@Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت
#ذکراباد