📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت156 میدونی بعضی وقتا حوصلم سر میره .... بااینکه اینجام کس و کاری نداشت ولی
پناه -سلام ... سریع چرخیدم سمت صدا .. با دیدن سرگرد شمسایی لبخندی زدم و نگام افتاد به خانوم بامزه و خوشگلی که کنارش بودو دختر بچه ای که لباس عروس پوشیده بودو یه هد بند صورتی عروسکیم روی سرش بود ... با هیجان گفتم سلام جناب سرگرد ... شوکه شدم از دیدنتون .. لبخند متین و سنگینی زد -خوشحالم دوباره میبینمتون ... -منم همینطور .. اشاره به خانوم کنار دستیش کرد -همسرم مهسیما و دختر کوچولوم ... با دیدن بچه که با اصوات نامفهومی گفت بابا ذوق زده گفتم -وای خدایا ... چقد خوشحال شدم از دیدنتون ... با مهسیما روبوسی کردم ... -واقعا خوشبختم از آشناییتون ... با خوشرویی گفت - من بیشتر عزیز دلم ... فرزام خیلی ازت تعریف کرده بود واقعا دوست داشتم ببینمت ولی قسمت نشده بود انگار ... -بله دیگه کارامون یکم تند تند پیشرفت ... منم بعد اون ماجراها رفتم پاریس و وقت ن شد خدمت برسم و حضورا تشکر کنم .. سرگرد با لبخند گفت -اتفاقا پسر عمه منم فرانسه زندگی میکنه همراه دخترش .. کشور زیباییه ... -بله همینطوره .. .مهسیما رو به فرزام کرد سبحان و سها رو میگی؟ -بله ... -وای پناه دخترشو ندیدی .... انقد ماشالا شیرین و خوش سرو زبونه ... سرگرد از گوشه چشم نگاهی به مهسیما کردو با دهن کجی گفت -آره خیلی یه آن خندم گرفت از قیافه سرگرد ولی خودمو جمع و جور کردم ... انگار دل خوشی از این خانواده نداشت ... مهسیما دستمو گرفت -عزیزم دوست داری پیش منو حنا بشینی ... مام تنهاییم مردا که دارن میرن دنبال خوشی خودشون تا رفیقاشونو میبیننن سوالی گفتم -حنا؟ دستمو کشید دنبال خودش -آره بیا تا معرفیش کنم .. منو برد سمت دختر خانومی که تقریبا هم سن و سالای خودش بود .... چهره دل نشین و دوست داشتنی داشت و همراه یه دختر چشم آبی تپل مپل و یه پسر خوشگل نشسته بو دو دوتا بچه دوقلو هم دستشون بود ... مهسیما رو کرد سمت من ... -معرفی میکنم ... حنا خانوم ... زنداششم و اینام بچه هاشون دریا و آران این دوتا کوچولو هم فسقلیای منن ... با تعجب گفتم -بچه هاتون .... با حنا خندیدن ... دریا کوچولو زودتر گفت .. -بچه های عمه سه قلوئن ... آراد و آرتین و آیلا ذوق کردم .... و بیشتر تعجبم واسه وقتی بود که هیکلشو دیدم ... نمیشد گفت فوق العا ده مانکن بود ولی ابدا شبیه زنیم نبود که سه قلو زاییده ... یکم زیادی خوشگل بود ... -اینم دوست ارسلان خان پناه خانوم گل همونکه فرزام پروندش دستش بود ... حنا باهام دست داد و ابراز خوشحالی کرد .... دخترای دوست داشتنی بودن ... کنارشون میتونستی احساس راحتی بکنی ... ممنون مهسیما بودم که منو آورد کنار خود شون چون اصلا حوصله دلنازو نداشتم ... سعی میکردم ذهنمو منحرف کنم نمیشد ... نمیتونستم به همین راحتی بیخیال آغوشی بشم که تا یه ربع پیش پناهم شده بودو ببخ شمش به دختری که میدونه چقدر محتاج این آغوشم و باز خودشو میزنه به اون راه ... تا میتونستم اونشب سعی کردم ما بقی شبمو خراب نکنم و با مهسیما و حنا خوش باشم ... برای سه شب همون روز پرواز داشتم ... میخواستم بعد عروسی مستقیم برم فرودگاه ... عروسی توی باغ ارسلان اینا بودو تقریبا بدون بریزو بپاش زیادی معمولی برگزار شد ... ساعت طرفای یک بود ... و کم کم میخواستن بساط و جمع و جور کننن ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی