📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت161 ایی هنوزم نمیتونم صحنه ای که رز موقع پیاده شدن با کله رفت تو پهنارو فرام
چی؟! بی تعارف و ریلکس گفت -اسم مزخرفی داری ... نمیتونم راحت تلفظش کنم یه اسم برای خودت انتخاب کن که فرا نسوی باشه و من مشکلی تو تلفظش نداشته باشم ... با دهن کجی گفتم -چشم ... چیز دیگه ای نمیخوام ... پاروی پا انداخت و با شیطنت ابرویی بالا انداخت -نچ ... ولی اگه خودت دلت خواست میتونی منو ببوسی ... با خنده کشیدمش تو بغلم و همه موهاشو بهم ریختم ... این بچه آینده فوق العاده رو شنی داشت ... سابین برگشت تو و با صدای بلندی به رز که تو آشپز خونه بود گفت ما- مان ... آتیش آمادس ... بعدم عین بچه های تخس و شیطون روی پارکت های کف کلبه سر خوردو صاف نشست کنار ما ... بی اغراق میتونم بگم بد ترین بازی که کردم تو کل عمرم و انجام دادم ... سابین تابلو تر ین و ماهر ترین متقلبی بود که تو عمرم دیده بودم -سانی ... با لگد کوبیدم به پای سابین و عصبی داد زدم -سابین مثله آدم بازی کن -سانی .... صدای بلند سایمون باعث شد سرمو بچرخونم سمتش و سابینم عین من منتها هردو گیج و سوالی نگاش میکردیم .. پاروی پا انداخته نگاه من کردو خونسرد گفت -هی از این به بعد سانی صدات میکنیم .. هم به منو سابین میخوره هم تلفظش ساده تره ... از این همه پرویی این بچه در شگفت بودم ... باز شدن در کلبه و اومدن رز با بلالای بر شته شده نذاشت جوابشو بدم .. یه لگد دیگه به صفحه بازی زدم و خیز برداشتم سمت رز .... عین قحطی زده های سومالی افتاده بودیم به جون بلال ها .... سرو صورتمون خاکستری شده بودو ادا اطفار چندش سایمون که سعی میکرد لای دندوناشو تمیز کنه به معنی واقعی کلمه میتونست اسم چندش و کثیف و رومون بزاره ... اونقدر گفتیم و خندیدیم که از خستگی سابین و سایمون رو کاناپه های راحتی ولو خوا بشون بردو منو رز جفتمون تو یه اتاق رفتیم که بخوابیم ... پتومسافرتیمو روم مرتب کردم و تا خواستم چشمامو ببندم صدای رز زمزمه وار بلند شد ... -پناه چرخیدم سمتشو دستمو گذاشتم زیر سرم -هوم ؟ -خوابیدی ؟ -سواله داری میپرسی آخه آی کیو ... خندید ... میدونی پناه از این که وارد زندگیمون شدی خیلی خوشحالم ... لبخندی رو لبم نشست -چرا ؟ مثله من چرخید سمتمو موهای خوش حالتشو داد پشت گوشش... -من تو زندگیم هیچوقت دوست دختر خوب و چطوری بگم فابریکی نداشتم ... تا به خو دم بیام با پدرسابین ازدواج کردم و خیلیم زو د باردار شدم ... از اون به بعد همه انرژیمو گذاشتم روی سابین و همسرم ... همیشه جای خالی یه دوستو تو زندگیم حس میکردم ... مادرمم خیلی زود از دست داده بودم ... به امید اینکه سایمون دختر میشه و منو از تنهایی در میاره دوباره تصمیم به بارداری گرفتم ولی اینبارم بچه پسر شد... تو تو بهترین وقت ممکن وارد زندگی ما شدی یه دوست خوب برای من و مثله یه خواهر برای سایمون .. میدونی اونم تو این مدت خیلی بهت وابسته شده کم پیش میاد کسی ورد زبون سایمون باشه ولی توی هرچیزی هی اسم تورو میاره ... چیزی از حس سابین نمیدونم ... نمیدونم شاید بهت علاقه داره که انقد هواتو داره ولی د ر همین حد که میدونم به عنوان یه دوست تونستی جای خالی زیادی رو براش پر کنی ممنونتم ... سابین خیلی پسر پر انرژی و دختر بازیه ولی اشنایش با تو انگار براش خیلی خوش یمن بوده چون همه وقتشو با من و سایمون میگذرونه ... اون ... اون خیلی دوست داره ... لبخند مهربونی بهش زدم -میدونم .... شمام برای من تا حالا بهترین اتفاق زندگیم بودین ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت