#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت173
دقیقا ..
لبخندی زدم و رومو ازش برگردونم سمت بچه ها ... سابین انگار سنگینی نگاهمو حس
کرد که روشو کرد سمت من و پر حرص نگام کرد ...
-حالا جدی جدی تو فکرش نیستی ؟
چرخیدم سمتش
-فکر چی ؟
چپکی نگام کرد
-تو فکر من ... تو فکر کار ثابت دیگه ...
ریز خندیدم و موهامو دادم پشت گوشم ...
-حقیقتش چرا نیستم هستم منتها پیدا کردن کار ثابت برای من با شرایط خاصم کار کرام الکاتبینه .... اینجام عین ایرانه دیگه دانشجو باشی .... بومی نباشی ... حالا شانس بیاری
سر از کارشون در بیاری یا نه و الی ماشالا ...
پاهاشو دراز کردو روی هم انداختو در حالیکه نگاش به منظره روبه روش بود دنباله حر فامو گرفت
-اگه بخوای میتونی به عنوان منشی من تو همون دفتری که دیدی مشغول کار بشی....
بدم میاد از این منشی های زبون نفهم ایرانی ...
با چشمایی گرد شده گفتم
-واقعا؟؟
-بله واقعا واقعا ....
تردید و تو نگاهم دید و لبخندی مطمئن بهم زد
-زود جواب نده خوب برو فکراتو بکن ... آدرس دفترم که داری
سر تکون دادم
-اهوم
-الان کارتم همراهم نیست اگه میخوای شمارمو سیو کن و خبرشو بهم بده ...
گوشیمو برداشتم و شمارشو سیو کردم ....
از روی تخته سنگ بلند شدو پشتشو تکوند ...
-خب من دیگه باید برم....
منم متقابلا بلند شدم ودستمو دراز کردم سمتش ...
-واقعا ممنونم از کمکت ... و هم اینکه خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمت
خنده کرد از اونایی که آدم و یاد باباها میندازه
-من بیشتر خانوم پناه خانوم ...
-دختر کوچولوتونم از طرف من بوسش کن
-حتمــا
باهم دست دادیم و رو به سمت اکیپی که سابین جمع کرده بود چرخیدو خدافظی دسته جمعی ازشون کرد ....
برگشتم پیش بچه ها نگاه دخترا خیره به مسیر رفتن سبحان و کنجکاوانه به من بود ...
البته چیز بعیدی نبود جذابیت سبحان غیر قابل انکار بود ...
مردونگی و رفتار اقا منشانش میتونست هر جنس مونثی و در عرض چند ثانیه متوجه خودش کنه
....
بیخیال تجزیه و تحلیل اوناشدم و سعی کردم حدالمکان کاری و که به سابین قولشو دادم
و درست انجام بدم ..
زمان تند و تیز گذشت ..... موقع رسیدن به خونه تقریبا جنازم رسید ...
حس میکردم تک تک سلولای بدنم دارن درد میکنن ....
یه دوش آب گرم میتونست حالمو جا بیاره منتها نه حسش بود و نه تواش ...
خودمو پرت کردم روی تخت ...
اونقدر خسته بودم که سه نشده داشت خوابم میگرفت ...
مابین خواب و بیدار بودنم صدای زنگ در که بی وقفه زده میشد خط کشید روی اعصا بم
اولش حس کردم دارم خواب میبینم ... هر آن منتظر بودم تا توی خواب تموم بشه ولی انگار تموم شدنی نبود ...
ناخداگاه از حالت خوابو بیدار پریدم و سرم تیر کشید ...
خیلی بده درست وقتی داری فرو میری توی یه خلسه شیرین به اسم خواب از خواب بپروننت ......
پاهامو از روی تخت گذاشتم روی زمین و سرامیکای سرد حس نسبتا بهتری و از پاهام تو
کل جونم پخش کرد ...
بلند شدم و حس کردم همین الانه که بیافتم و بمیرم ...
کوفتگی بدنم انگار خیلی شدید بود که اینطوری با هر قدمی که بر میداشتم تیر میکشید
#تلاش_کن ،
#طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲
@Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲
@Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی