📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت179 الان اگه خودم خودمو چشم نزنم همه چی داشت درست پیش میرفت ... تو همه این
شیطنتم گل کرده بود -چی چی ؟... له شدی ؟ -له شـدم ... به تقلاش برای تلفظ صحیح شدم خندیدم ... دستامو برداشتم و محکم بغلش کردم و بو سیدمش ... بلند شدم ... دستاشو دور گردنم حلقه کرد ... -پناه جونی ... در ماشین و باز کرد م و نشوندمش رو صندلی ... در حالیکه کمربندشو میبستم گفتم -هوم ... جون جونی .. -نهار و بریم پیتزا بخوریم.... با شیطنت دستی به شکم گردو قلمبش کشیدم ... -با این سها کوچولو ؟؟ الان دوتایین زیاد بخوری میشه سه تا سها ها ... اخم کرد و عین بچه های تخس تند تند خودشو تکون داد .... نخیرشم ... نخیرشم .... من خیلیم لاغرم ... تازشم من یدونه سهام ... شکم ندارم ببین ... نگام به سمت شکمش رفت که داشت زور میزد تا بده تو و قایمش کنه ... به این حرکتش خندیدم و محکم لپشو کشیدم ... درو بستم و سریع نشستم پشت فرمون ... -خوشم میومد از اینکه سبحان وقتی با سها بودم بهم اختیار تام میداد برای همین میدو نستم برای انکه سها رو ببرم پیتزا فروشی نیازی نیست از پدر سختگیرش اجازه بگیرم .. با بردنش به پیتزا فروشی و خوردن پیتزای مورد علاقش و کلی کثیف کاری و خوش گذرونی بالاخره رضایت داد و بردمش خونه... دوساعتی میشد گذشته بودو خالی بودن خونه و زنگ نزدن سبحان نشون میداد که جلسش هنوز تموم نشده ... نگاهی به سر تا پای سها انداختم ... لباسای کثیفشو از تنش در آوردم و انداختم توی لبا س شویی .... خوابش میومد ... -پناه -جونم ... میای روی تخت من دوتایی بخوابیم ... بابا همیشه تا خوابم بگیره کنار من میمونه ... لبخندی به روش زدم و باشه ای گفتم ... تختش زیادی کوچیک بود و مجبورم کرد حسابی تو خودم مچاله شم و سفت سهارو بچسبونم به خودم تا خوابش ببره ... چیز زیادی از مادرش نمیدونستم ... یعنی سبحان هیچ وقت نخواست که توضیحی راجب ش بده ولی همینقدر میدونستم که داره خودشو به هر درو دیواری میکوبه تا هم نقش پدرو برای سها بازی کنه هم نقش یه مادر و ... اونقدر غرق توی افکار مختلفم بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد .... چشمام و باز کردم ...اتاق تاریک بودتقریبا ... سریع نگاهی به ساعت انداختم ... هول و هوش شیش بعد از ظهر بود ... سها همونجوری با اون لباس نرمو عروسکیش راحت خوابیده بود ... آروم بدون اینکه بیدارش کنم از تخت اومدم پایین .. از سرو صدای آرومی که بیرون از اتاق میاومد احتمال دادم که سبحان اومده باشه .... با دیدنش پشت اپن آشپز خونه در حال درست کردن قهوه حدسم به یقین تبدیل شد ... -سلام ... سریع چرخید طرفم ... -ترسوندیم دختر ... لبخندی به روش زدم -شرمنده .... خسته نباشی ... قهوه جوش و از روی گاز برداشت و در حالیکه تو لیوانای سرامیکی بزرگ میریخت گفت -سلامت باشی ... ساعت خواب جوری جفتتون چفت هم خوابیده بودین انگار کوه کندین ... بی حرف خندیدم ... یه لیوان و گذاشت جلوم .... - ...راستی ناهار خوردی ... ممنون دیگه باید برم ... اِ یه قلپ از قهوشو قورت دادو سرشو تکون داد -هوم ...شما چی -مام خوردیم .... رفتم سمت وسایلم که هنوز روی مبل بودن ... -کجا حالا بمون سهام بیدار شه شب شام و بریم بیرون بعدا میرسونیمت ... گوشیمو چک کردم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت