📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۰ حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!! -نه یعنی عروسی کردیم و
۳۱ بغضم را قورت دادم و ادامه دادم: -خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش میخندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن... حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟ -موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه... گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم... -سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید... حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت: حنانه_بقیشو بگو... -چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار... حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت: -بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟ -محمدرضا....... -محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟ زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم... حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟ -اونی که مرده منم حنانه... -چی میگی... -محمدرضا فراموشی گرفته... حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد... نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود... -وای فاطمه...وای... اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -بیا بشین... کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت: -یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری... -محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد... -فاطمه..... -آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫