@angiza 💫
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۴۴
محمدرضا_ما چطوری باهم آشنا شدیم؟
-راستش قبلا خونتون توی کوچه ی ما بود. مامانتم با مامانم دوست بود. کوچیک تر که بودیم حدود هفت هشت ساله. باهم همبازی بودیم البته وقتی هفت سالم بود تو ده سالت بود.
خندیدم و گفتم:
از همون بچگی به من علاقه داشتی.
محمدرضا_من؟؟؟
-آره...تو...یه روز مامانت نذری آش درست کرده بود.اینطور که مامانت تعریف میکرد تو بهش گیر داده بودی که خودت میخوای برای ما آش بیاری. وقتی اومدی جلوی درمون من توی حیات داشتم دوچرخه بازی میکردم. وقتی در باز شد چشمت خورد بمن. مامانم بهت تعارف زد بیای داخل وقتی اومدی داخل حیات پات گیر کرد به آجر و افتادی زمین بعدشم با صورت رفتی تو ظرف آش...
به اینجا که رسیدم دوتایی زدیم زیر خنده.
محمدرضا_حتما کل صورتم آشی شدو بعدشم تو زدی زیر خنده...
لبخندم جمع شدو همانطور که مات به محمدرضانگاه میکردم گفتم:
-آره درسته
محمدرضا_چیه؟؟؟این فقط یه حدس بود. چرا اونطوری نگام میکنی؟؟
-نه نه...بخاطر این تعجب کردم که داری میخندی.
-خنده تعجب داره؟
-بعد از این همه لج بازی بامن این خنده تعجب داره!
لبخندش را جمع کرد گلویش را صاف کردو باجدیت گفت:
-خب ادامش؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-وقتی که هفده سالت بود از محل ما رفتین و اومدین جایی که الان زندگی میکنین.
لبخندی زدم و گفتم:
-یه پسر هفده ساله اونروز بخاطر این جدایی عین ابر بهار اشک می ریخت...
-کی؟؟؟
-دارم از شما حرف میزنم
نیش خندی زدو گفت:
-من؟؟گریه؟؟عمرا!!!
#ادامہ_دارد...
#تلاش_کن ،
#طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲
@Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲
@Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫