#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_ششم
-راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم....
بعد مستقیم زل زد توی چشمای قهوه ای فاطمه، نگاهش فاطمه رو آزار میداد برای همین فاطمه سرش رو پایین
انداخت و کنار قبر خواهرش نشست، دست گلی که آورده بود رو روی قبر گذاشت و شروع کرد به فاتحه خوندن.
محسن هم که کمی آروم شده بود نشست و به نوشته های روی سنگ قبر زل زد...
بعد از اینکه فاطمه فاتحه شو خوند برگشت به سمت محسن و گفت: مادر پدر خوبند؟
-بله خوبند. با خوبی و خوشی دارند زندگی میکنند
لبخند تلخی روی لبهای فاطمه نشست، دقیقا همون لبخند هم روی لبهای محسن نشست.
فاطمه گفت: خدا رو شکر
- خدا رو شکر؟... واقعا دوست نداشتید الان بگم که به انواع و اقسام بلاها و مصیبتهای دنیا مبتلا شدند؟... دوست
نداشتید بشنوید عوض اون بلاهایی که سر خواهرتون آوردن دارند تقاص پس میدن؟
-چرا، دوست داشتم. اما هم به عدالت خدا ایمان دارم، هم حکمتش. پس اگه قراره تقاصی پس داده بشه، میشه و
لازم نیست من منتظرش باشم...
- شما همیشه خیلی متفاوت به زندگی نگاه میکردید... راستی شنیدم ازدواج کردید، درسته؟
-بله.
-بچه هم دارید؟
فاطمه نگاه مشکوکی به محسن انداخت، از لحن صحبتش خوشش نیومد، برای همین خیلی سرد و خشن گفت: بله.
بعدم برای اینکه این صحبت به درازا نکشه از جاش بلند شد، خداحافظ کوتاهی گفت و حرکت کرد، اما محسن دست بردار نبود، پشت سرش اومد و گفت: ماشین دارید؟ می خواید برسونمتون؟
-نیازی نیست، ممنون.
-فاطمه خانم، میشه چند لحظه صبر کنید؟
فاطمه ایستاد و خیلی عادی گفت: بفرمایید
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت
#ذکراباد