❣﷽❣
🌴* هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه
تا شام *🏴
قسمت2⃣7⃣
ــ عَوْن، نگاه كن! على اكبر نيز، شهيد شد. حالا نوبت توست و بايد جانت را فداى دايى ات حسين كنى.
ــ چشم، مادر! من آماده ام.
زينب (س)، صورت فرزند خويش را مى بوسد و او را تا كنار خيمه بدرقه مى كند. آرى! زينب يك دسته گل براى برادر دارد، يك جوان رشيد!
زينب آنجاست، در آستانه خيمه ايستاده و به جوانش نگاه مى كند. عَون خدمت دايى مى آيد و اجازه ميدان مى گيرد و به پيش مى تازد.
گوش كن! اين صداى عَون است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اگر مرا نمى شناسيد، من از نسل جعفر طيّارم! همان كه خدا در بهشت دو بال به او عنايت فرموده است".
نام جعفر طَيّار براى همه آشناست و عَون از پدربزرگ خود سخن مى گويد. مردى كه دستهايش در راه اسلام و در جنگ حُنَيْن از بدن جدا شد و به شهادت رسيد. پيامبربارها فرمود كه خدا در بهشت به جعفر دو بال داده است. براى همين، او را جعفر طيّار لقب داده اند.
جعفر طيّار پسرى به نام عبدالله دارد كه شوهر حضرت زينب(س) است. او نماينده امام حسين(ع) در مكّه است و براى همين در آن شهر مانده است، امّا فرزندان خود عَوْن و محمّد را به همراه همسرش زينب(س) به كربلا فرستاده است.
عون و محمّد برادر هستند، امّا مادرِ عون، زينب(س) است و مادر محمّد، حَوْصاء نام دارد كه اكنون در مدينه است.
ساعتى پيش محمّد نيز، به ميدان رفت و جان خود را فداى امام حسين(ع) كرد.
اكنون اين عون است كه در ميدان مى جنگد وشمشير مى زند و دشمنان را به خاك سياه مى نشاند. دستور مى رسد تا عَون را محاصره كنند. باران تيرها و نيزه ها پرتاب مى شوند و گرد و غبار به آسمان مى رود.
و پس از لحظاتى، او هم به سوى برادر پر مى كشد و خونش، خاك گرم كربلا را رنگين مى كند.
آيا زينب(س) كنار پيكر جوان خود مى آيد؟ هر چه صبر مى كنم، زينب(س) را نمى بينم. به راستى، زينب(س) كجاست؟
زينب نمى خواهد برادر، اشك چشم او را در داغ جوانش ببيند.
بعد از شهادت عون ، جوانان بنى هاشم به ميدان مى روند و يكى پس از ديگرى به شهادت مى رسند.
اين نوجوان كيست كه بر آستانه خيمه ايستاده است.
او يادگار امام حسن(ع)، قاسم سيزده ساله است! نگاه كن! قاسم با خود سخن مى گويد: "حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد". او به سوى عمو مى آيد: "عمو، به من اجازه مى دهى تا جانم را فدايت كنم؟".
امام حسين(ع) به او نگاهى مى كند و دلش تاب نمى آورد. آخر تو يادگار برادرم هستى و سيزده سال بيشتر ندارى. قاسم بيا در آغوشم. تو بوى برادرم حسن(ع) را مى دهى. گريه ديگر امان نمى دهد. امام حسين(ع) و قاسم هر دو اشك مى ريزند.
دل كندن از قاسم براى حسين(ع) خيلى سخت است. نگاه كن! حسين(ع) داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت، امّا حالا به عشق قاسم بى هوش شده است.
هيچ چشمى طاقت ديدن اين صحنه را ندارد. قاسم به عمو مى گويد: "اى عمو به من اجازه ميدان بده".
آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد؟
قاسم التماس مى كند و مى گويد: "من يتيم هستم، دلم را مشكن!". سرانجام عمو را راضى مى كند و قاسم بر اسب سوار مى شود.
صدايى در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: "اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن(ع) هستم".
اين جوان چقدر زيباست. گويى ماه كربلا طلوع نموده است. پس چرا لباس رزم بر تن ندارد؟ اين چه سؤالى است؟ آخر چه كسى براى نوجوان سيزده ساله زره مى سازد؟ او پيراهن سفيدى بر تن دارد و شمشيرى در دست.
او به سوى دشمن حمله مى برد، چون شير مى غرّد و شمشير مى زند.
دشمن او را محاصره مى كند. نمى دانم چه مى شود، فقط صدايى به گوشم مى رسد: "عمو جان! به فريادم برس". اين صدا به گوش حسين(ع) نيز، مى رسد. امام فرياد مى زند: "آمدم، عزيزم!".
امام به سرعت، خود را به ميدان مى رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، امّا هنگامى كه صداى حسين(ع) را مى شنوند، همه فرار مى كنند. پيكر قاسم زير سُم اسب ها قرار مى گيرد. گرد و غبارى بر پا مى شود كه ديگر چيزى نمى بينم. بايد صبر كنم.
نگاه كن! امام كنار پيكر قاسم نشسته است و سرِ او را به سينه دارد.
امام به قاسم مى گويد: "قاسمم! تو بودى كه مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!"، امّا ديگر جوابى نمى آيد. گريه امام را امان نمى دهد، قاسم را مى بوسد و مى گويد: "به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان داده باشى".
آن گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر قاسم را به سوى خيمه ها مى آورد.
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ
الْفَـــرَج🌺✨
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃
🆔
@zekrroozane