💚
#رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
قسمت اول:
💠 اولین روز اسفندماه است؛ مریم خیلی آروم و بی صدا لای در اتاقو باز کرد. نگاهی جستجوگرانه انداخت. سعید هنوز خواب بود.😴 تازه ده دقیقه از شش صبح گذشته بود. اما اگه بیدارش نمی کرد، نمازش قضا می شد.📛
❇️ مریم به عادت هر روزه اش از حدودای پنج و نیم صبح بیدار بود.🌺 ساعتی به نماز و خلوت با معبود، روانِش رو طراوتی میده. این براش به منزله ی گرفتن جان تازه است.🌺 باعث میشه برای انجام امورات روزانه سرحال و سرشار از شادابی باشه.✨ بعد هم صبحانه آماده میکنه. بعد از اونم نوبت بیدار کردن سعید و بچه هاست.😊
🔻در رو با دستش هل داد و کامل باز کرد. رفت سمت پنجره و پرده ها رو کنار زد. شاید اندک روشنایی قبل از سپیده☀️ سرک بشه توی اتاق و کمک کنه سعید زودتر بیدار بشه.
🔻رفت سمت تخت.نشست کنار سعید. انگشتاش رو برد لای موهای سعید و نوازشش کرد.✨ با صدایی نجواگونه و لبریز از محبّت🧡 همراه با همون لبخند همیشگی، سعید رو صدا کرد:
_آقا سعید کم کمک هوا داره روشن میشه. سعید جان نمازت قضا نشه. بعد هم با انگشت سبابه ش گونه های او رو نوازش کرد.😊✨
❇️ سعید به سختی چشماشو باز کرد. هنوز منگ خواب بود. هیچ چیز غیر از وقت نماز نمی تونست باعث بیدار شدنش بشه. دیروز تا دیر وقت سر کار بوده و حسابی خسته شده بود. بالاخره چشماشو👀 کامل باز کرد. با انگشتاش کمی چشماشو مالید. لبش به خنده ای کم جان ولی دلبرانه باز شد.🙂 این قسم خنده ش مخصوص مریم بود ولاغیر.
🔸سلام.صبح زمستونیت بخیر. مریم گوشتو بیار جلو.🙂
مریم سرشو آورد نزدیک دهن سعید ببینه چی میخواد بگه.🤔
سعید جستی زد و فرصت رو قاپید و گونه ی چپ مریم رو یه بوس جانانه کرد.😘
🔸دیشب اینقدر خسته بودم اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
بعدم آروم گونه ی راست مریم رو بوسید😘 و گفت:
_یکیش برای صبح و یکیشم قضای دیشب.😍😊😊
مریم خنده ش گرفت. پیشونی سعید رو بوسید😘.
🔻بلند شد بره آشپزخونه. از اتاق که می رفت بیرون گفت:
🔹 حالا پاشو نمازتو بخون که مجبور نشی قضای اونم به جا بیاری. بعد هم ریز خندید.😊
💠 رفت از روی کابینت سفره رو برداشت.آورد وسط اتاق پهن کرد. مربای هویج 🥕 🥕🥕 خونگی که خودش درست می کنه غذای مورد علاقه ی خاص بچه هاست.😊
🌺 مریم رفت تا بچه ها رو بیدار کنه. علی و فاطمه رو. چون میرن مدرسه. اما محمد و میثم رو میذاره تا کمی بیشتر بخوابن.😴
علی و فاطمه هم حدودای شش و بیست دقیقه دیگه بیدار میشن. مریم خیلی آروم دستشو به نوازش بر سر اون ها میکشه و با چند بوسه آروم و پر لطافت😘 نجواکنان صداشون میزنه.
🔸 اول کی میره دست شویی و دست و روشو میشوره؟
☑️ خب یه کم هم شیطنت میکنه و از حس رقابت بین علی و فاطمه بهره می بره. هر چند علی و فاطمه شش سال فاصله سنی دارند اما چون پشت سر هم بودن یه حس رقابت دارن. مامان و بابا هم اینو خوب میدونن.🙂
🔻علی دفعه قبل دیر جنبیده و فاطمه زودتر از او رفته بود. برای اینکه این بارم کلاه سرش نره از جا پرید و دوید سمت دستشویی.
🔻نماز بابا تموم شد. سجاده رو تا زد گذاشت روی کمد. اومد پیش بچه ها.👦👧 هر بار که بچه ها رو می بینه انگار بار اول باشه. فقط قربون صدقه ست که از دهنش میریزه. کار هر روز و هر لحظه شه.💚🌺💛
علی تازه دست و روش رو شسته و برگشته بود.
🔹 سلام پسر بابا. خوب خوابیدی بابایی؟ صبح قشنگت بخیر.😊
🔸 سلام بابا. صبح بخیر.
🔻 علی تازه دوازده سالش شده. مدتیه نمازشو میخونه. البته کمی دست و پا شکسته. مامان و بابا حساسیت نشون نمیدن. سعی می کنند از راه تشویق و تحسین👏👏 بچه ها رو برای یادگرفتن هر کار خوبی ترغیب کنند.💎
💠 فاطمه هم اومد. بابا رو کرد بهش وگفت:
_به به خوشگل ترین دختر دنیا هم که اومد.😊 چقدر دخترم خوشگل تر شده حالا که دست و روش رو شسته.🌺
❇️ مامان سفره رو چید. سعید رو صدازد. با آوایی که بیشتر یک تمنا باشه تا امر یا سفارش. ✨
_آقا سعید بیزحمت نون🍞 رو بیار بذار تو سفره و بیا صبحانه. علی!فاطمه! شمام بیایید صبحانه.
تا علی و فاطمه نمازشون رو بخونن دیگه هوا کاملاً روشن شده بود. اما سعید و مریم هیچ واکنشی نشون ندادند. هنوز بچه ها به سن تکلیف نرسیدن. کم کم و به مرور باید قضیه براشون جا بیفته.💚😊🌺
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@zendegi_mahdavi☘