💚
#رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
قسمت چهارم
❇️ تلفن خونه به صدا در اومد. مریم تو آشپزخونه مشغول بود. زیر شعله رو کم کرد. سر قابلمه رو گذاشت. بعد رفت گوشی📞 رو برداشت.
🔸الو. سلام. بفرمایید.
🔹سلام مریم جون. خوبی؟ عارفه م.
🔸مشتاق دیدار عزیزم.
[هفت سالی میشه که عارفه ازدواج کرده. با حامد. بعدِ یک سال عقد، عروسی کردند و رفتند زیر یک سقف. مثل همه ی زندگی ها طی این سال ها با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کردند. همیشه هم به خدا توکل کردن و ناامید نشدند. از افراد امین و مطمئنی مثل مریم مشورت گرفتن و با توکل بر خدا و تلاش و صبر بسیاری از مشکلات رو با موفقیت پشت سر گذاشتن.💎]
🔸سلام عارفه خانم. خوبی عزیز؟ ما هم شکر خدا خوبیم. کم فروغ شدین؟🤔
🔹آره مریم جون. یه مدتی حامد بیکار شده بود. حالا یه ماهی هست یه جا مشغول شده. صبح زود میره و نزدیکای غروب برمی گرده.🚶
🔸خب مبارکه ان شا الله. کِی شیرینی بخوریم؟ دلم لک زده برای شیرینی🍰 زبون.
🔹حتماً. به روی چشم. راستش زنگ زدم یه چیزی بهت بگم. در واقع اولین نفری هستی که بهت میگم.
🔸بفرما عارفه جون. سراپا گوشم.
🔹راستش.... نمیدونم چه جوری بگم؟
مریم خندید😊 و گفت:
🔸مگه چی میخوای بگی دختر؟ بگو دیگه. الانه که از کنجکاوی غش کنما.
🔹راستش.... زنگ زدم📞 بگم از این به بعد روز مادر به منم باید تبریک بگیدا.✨✨✨
مریم از شدت خوشی خبری که شنیده بود یه لحظه هاج و واج موند. نفهمید از خوشحالی😄 چی کار کنه. بی اختیار با صدای بلند گفت:
🔸ای جانم. شکر خدا. بعد شش سال. بالاخره خدا خواست. خیلی خوشحال شدم عارفه جون.😄😊 بگو ببینم دختره یا پسر؟
🔹صبر داشته باش. تازه یه ماهشه.
🔸کوچولو هنوز نیومده کار باباش درست شد. اینکه میگن بچه روزیشو با خودش میاره همینه. ان شا الله پر روزی و با برکت باشه.🌷
❇️ مریم با عارفه گرم صحبت بود که زنگ در خونه به صدا در اومد.
🔻محمد دوید و در رو باز کرد. فاطمه از مدرسه برگشته بود. محمد با شیرین زبونی مخصوص یه بچه سه ساله به فاطمه سلام✋ کرد. اما فاطمه به سردی جوابشو داد. نگاهی به این ور و اون ور اتاق انداخت. انگار پی چیزی یا کسی می گشت. کیفشو🎒 از کول درآورد و کشید روی زمین. با گردنی کج و شونه هایی افتاده و ابروهایی درهم😟 و سیمایی که یک جور دلخوری😣 رو داد می زد، نشست کنار دیوار. کیف مدرسه شو🎒 باز کرد و مثلاً مشغول کتاباش شد.
❤️ ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@zendegi_mahdavi☘