مردي آزمنـد(طمع کار) همه عمر شب و روز کار می کرد و بر مال و خواسـته خود می افزود تا جایی که سـیصد هزار سـکه طلا فراهم آورد. یک صد هزار آن را املاك خرید و یک صد هزارش را زیرزمین پنهان کرد و یک صد هزار دیگر نزد مردم شـهر خود گذاشت و آسوده نشست تا باقی عمر را راحت بخوابد و چون با این خیال بر بالش تکیه کرد، ناگاه عزرائیل را پیش روي خـود دیـد. التمـاس کرد و گفـت: صـد هزار دینـار بگیر و مرا سـه روز مهلت ده. عزرائیـل این سـخن نشـنید و به سـوي وگلویش چنگ برد. مرد فریاد کشـید و گفت: سـیصد هزار دینار بگیر و مرا یک روز مهلت بـده. عزرائیل گفت: در این کار مهلت نیست مرد آزمنـد گفت: پس اگر چنین است، اجـازه بـده تا یک حرف بنویسم. عزرائیل گفت: زودتر بنویس. مرد نوشت: اي مردم! من هیچ مقصودي از خریدن عمر و امان و مهلت خواسـتن نداشتم جز آن که شما بدانید اگر عمر به سرآید، حتی یک ساعت از آن را به سیصد هزار سکه طلا نمی فروشند پس قدر عمر و زندگی را بدانید 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹