#تلنگرانه
مردي آزمنـد(طمع کار)
همه عمر شب و روز کار می کرد
و بر مال و خواسـته خود می افزود
تا جایی که سـیصد هزار سـکه طلا
فراهم آورد.
یک صد هزار آن را
املاك خرید
و یک صد هزارش را
زیرزمین پنهان کرد
و یک صد هزار دیگر نزد
مردم شـهر خود گذاشت
و آسوده نشست
تا باقی عمر را راحت بخوابد
و چون با این خیال بر بالش تکیه کرد،
ناگاه عزرائیل را
پیش روي خـود دیـد.
التمـاس کرد
و گفـت:
صـد هزار دینـار بگیر
و مرا سـه روز مهلت ده.
عزرائیـل این سـخن نشـنید
و به سـوي وگلویش چنگ برد.
مرد فریاد کشـید
و گفت:
سـیصد هزار دینار بگیر
و مرا یک روز مهلت بـده.
عزرائیل
گفت:
در این کار
مهلت نیست
مرد آزمنـد
گفت:
پس اگر چنین است،
اجـازه بـده تا یک حرف بنویسم.
عزرائیل
گفت:
زودتر بنویس.
مرد
نوشت:
اي مردم!
من هیچ مقصودي
از خریدن عمر و امان و مهلت خواسـتن نداشتم
جز آن که شما بدانید
اگر عمر به سرآید،
حتی یک ساعت از آن را به سیصد هزار سکه طلا نمی فروشند
پس قدر عمر و زندگی را بدانید
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹