💕زندگی عاشقانه💕
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت45 عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز .... التماس هم فایده نداشت... رفت اتاق عمل ..... ،بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و ب عصب پایش چند ساعت خون نرسید.... تومور را خارج کردند.... ولی عصب پایش مرد.... بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت... .پایی ک حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد.... شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود.... .احساس ادم مثل خواب رفتگی است.... ان عضو گز گز میکند.... سنگینی میکند و ادم احساس سوزش میکند.... اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند.... نیمه های شب بود..... با صدای ایوب چشم باز کردم.... بالای سرم ایستاده بود ....پرسید"تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم "تبر را میخواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت "هیسسسس.......کاری ندارم....میخواهم پایم را قطع کنم.....درد میکند ....میسوزد..... هم تو راحت میشوی....هم من....این پا دیگر پا بشو نیست...." حالش خوب نبود ....نباید عصبانیش میکردم.....یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است.... -راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است....فردا صبح زود میبرمت دکتر،برایت قطع کند..... سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون....چند دقیقه بعد برگشت.... پایش را گذاشت لبه میز تحریر.... چاقوی اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش.....😣😣😣 💞 @zendegiasheghane_ma