💕💫💕💫💕💫💕💫 در حسرت دیدار دوست ۱ هر وقت به آسمان نگاه می‌کردم و فرشته‌ها را مشغول به هم رساندن ابرهای از هم جدا افتاده می‌دیدم، ناخودآگاه دلم می‌گرفت، نمی دانستم چرا؟ اما همیشه من هم، پا به پای آن ابرهای تازه به هم رسیده اشک می‌ریختم. آن روز هم درست لحظه ای که پا به آن شهر گذاشتم، باران شدیدی شروع به باریدن کرد، اما باران در آن موقع از سال، در غروب خرداد ماه، عجیب می‌نمود، تنها یک عامل قابل قبول وجود داشت، آن هم گریه آسمان به خاطر یک اتفاق غیر قابل تحمل بود. شاید به خاطر آن بارش ناگهانی بود که از لحظه ورود به آن شهر، احساس خوبی نداشتم و تصمیم گرفتم که در اولین فرصت آنجا را ترک کنم، هنوز به درستی از آن فکر فارغ نشده بودم که صدای همهمه ای آمیخته با ناله، وجودم را لرزانید. باد بود که غمگین و تلو تلو خوران می‌آمد. روی دوشش بار آه و ناله، سنگینی می‌کرد. به من که رسید، بارش را به گوشه ای پرت کرد و در مقابلم نشست سلامم را بغض پاسخ داد. گفتم: خسته ای؟ آهی کشید و گفت: صدای شیون هستی را نمی شنوی؟ اما من مدتی بود که مست عطر دل آرایی شده بودم که باد از لحظه ورود با خود آورده بود. گفتم: چه عطری! از بهشت می‌آیی؟ با گفتن این حرف انگار که آتش به جانش زده باشند، برخاست و چنان سر به دیوار کوبید که نزدیک بود دیوار فرو ریزد و بعد به من خیره شد و گفت: می خواهی تو را به بهشت ببرم؟ و بدون آنکه نظری بخواهد، مرا به دامن خود نشانید و به راه افتاد. در راه هیچ نگفت هیچ، فقط ناله کرد. هر چه پیش می‌رفتیم، بوی عطر بیشتر نوازشم می‌کرد، اما صدای ناله باد لذت حقیقی را از من می‌گرفت، چند بار تصمیم گرفتم خود را از دامنش به زمین بیندازم و خود راهی شوم، اما کنجکاوری نسبت به آن عطر، مرا از گریز از دامن باد باز می‌داشت. تا اینکه آخرین کوچه را هم، طی کرده و به میدان شهر رسیدیم. باد کمی سکوت کرد و بعد به شیئی آویزان در میدان شهر، اشاره کرد و گفت: این هم بهشت. 💞 @zendegiasheghane_ma