#هرروز_باشهدا
#خاطره_ای_ازهمسرشهید
يكی دوبار كه درباره شهادت حرف می زد می گفت: من ۵ سال الی ۵ سال و نيم با شما هستم و بعد می روم. كه اتفاقاً همينطور هم شد. دفعة آخری كه مريض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود. ديدم حال عجيبی دارد. او كه هيچوقت شوخی نمی كرد آن شب شنگول بود. تعجب كردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجيبی دارم. حرفهايی می زد كه انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضاء كرد. آقا امضاء كرد. داريم می رويم. نزديك صبح، ديدم خيلی تب دارد . می خواستم مرخصی بگيريم كه او قبول نكرد. گفت: تو برو، دوستم می آيد و مرا به دكتر می برد. به دوستش هم گفته بود: « قبل از اينكه به بيمارستان بروم بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بكنم. آقا آمد و پرونده من را امضاء كرد. گفت: تو بايد بيايی. ديگر بس است توی اين دنيا ماندن. من ديگر رفتنی هستم. » غسل شهادت را انجام داد و رفت بيمارستان. هم اتاقيهايش دربارة نحوة شهادتش می گفتند: لحظه اذان كه شد، بعد از يك هفته بيهوشی كامل، بلند شد و همه را نگاه كرد و شهادتين را گفت و گفت: خداحافظ و شهيد شد …
سیّد هميشه « يا زهرا(س) » می گفت. البته عناياتی هم نصيب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد كه بی پول شديم. آنچنان توان مالی نداشتيم. يكبار می خواستم دانشگاه بروم اما كرايه نداشتم. ۵ تا يك تومانی بيشتر توی جيبم نبود. توی جيب ايشان هم پول نبود. وقتی به اتاق ديگر رفتم ديدم اسكناسهای هزاری زير طاقچه مان است. تعجب كردم، گفتم: آقا ما كه يك ۵ تومانی هم نداشتيم اين هزاريها از كجا آمد. گفت: اين لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به كسی نگو.