داستان واقعی قسمت نهم اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نمی دانستم بخندم یا گریه کنم... هیچ هدیه و سورپرایزی نمی‌توانست تا این حد خوشحالم کند... هنوز هم همین نظر را دارم: برای یک زن خوشبختی بالاتر از این نیست که همسرش دوستش در داشته باشد .... حس عجیبی داشتم.... حسی که قبلا تجربه نکرده بودم....از خدا شرم داشتم و سینا را خیلی والا میدیدم... کسی که حتی برای رسیدن به عشقش قدم غلطی برنداشته و یاری جستن از خدا را فراموش نکرده... خودم را کوچک میدیدم ... من برای رسیدن به معشوقم شتاب کردم و با یک روش نا متعارف بهش رسیدم... هرچند هنوز هم باور دارم که سینا ارزش داشت... اما حتما راه بهتری هم بود... من وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی شدم... با رسیدن به سینا شناخت و عشقم نسبت به خدا بیشتر و بیشتر شد... با خودم عهد بستم که رنگین را بر مبنای رضای خدا پایه ریزی کنم... مثل این بود که قرار بود در کوره آزمون و خطای زندگی وارد مرحله سختی از امتحان خدا وارد بشم.... مرحله ای که میان دو معشوق قرار بگیرم .... سخت ترین مرحله زندگی یک انسان که ایمان وعشق واقعی اش محک زده میشود... درست حدس زده بودم.... عهدی که با خودم بستم مرا به آزمون سختی کشاند... من باید میان سینا و خدا یکی را انتخاب میکردم..... ادامه دارد... 🌷 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh