صدای دزدگیر ماشینش را که میشنوم. سریع کتابی برمیدارم و توی زاویهی مناسبی که از همان جلوی در هم، عصبانیتم پیدا باشد مینشینم.
کلید را که توی در میاندازد، برای بار آخر ساعت را نگاه میکنم، تا یادم نرود برای عصبانی بودن، دلیل کافی دارم.
رضا اما مثلِ همیشه است.
سلانه سلانه دورم میچرخد و از همه چیز حرف میزند. چقدر دلم برایش تنگ شده بود ولی نباید اجازه بدهم این از عصبانیتم کم کند. حرفش را میبُرم
_ اونوقت امروز کجا بودید که ترجیح دادید خونه نباشید؟
نیشخند شیطنتآمیزی میزند.
+ انقدر دلت تنگ شده بود برام؟
از این شوخیهای بینمکِ زن و شوهری بیشتر کفری میشوم.
_نه، اصلا برام اهمیتی نداره، مثلِ تو!
میفهمد اوضاع شوخیبردار نیست. چشمهایش مهربانتر میشود و کنارم مینشیند.
+ عزیز دلم، بهت گفته بودم که چند تا از بچهها وضعیت درسشون خوب نیست
با صدای بلند حرفش را قطع میکنم
_ رضا! مگه همین تازگیها مدیرتون توبیخت نکرده بود که چرا به جای ۶ ساعت، ۹ساعت وایمیستی؟ مگه پدر و مادرهاشون شاکی نشدن که میخوان بفرستنشون کارگری و نمیخوان درس بخونن؟ برای چی اینکارها رو میکنی؟ کی قَدرت رو میدونه؟
غر زدنهای یک نفسم که تمام میشود، تازه به خودم میآیم. ضربانِ قلبم بالا رفته و عرق سرد روی پیشانیام نشسته. رضا اما هنوز همانطور مهربان تماشایم میکند.
لیوان آب سردی دستم میدهد و خودش دستش را روی شکمم میکشد.
_ این بچهها امانتِ کسِ دیگهای هستن پیشِ من، نه امانتِ آقای مدیر. مثلِ این فسقلیِ توی شکم شما.
#مسطورا
#فرصت_زندگی_با_آیهها
🌙 برای پیوستن به کانال مسطورا،
اینجا کلیک کنید.