«شما در صف انتظار نفر ۸م هستید، از شکیبایی شما متشکریم» گوشی را می‌گذارم روی بلندگو و می‌اندازمش روی میز. - ۳ ساعته برق رفته، هیچ‌کس نیست به داد ما برسه... اینم از پاسخگویی‌شون، انقدر توی صف انتظار نگه‌ت می‌دارن تا پشیمون شی‌. لیوان چای و خرما را می‌گذارم جلوی مامان‌ که ساکت پشتِ میز آشپزخانه نشسته. انعکاس نور شمع توی شیشه‌ی عینکش افتاده. عاشقِ چای است و از اینکه بی‌معطلی چای را سر نمی‌کشد، می‌فهمم دوباره پنهان از من روزه گرفته. «شما در صف انتظار نفر ۶م هستید، از شکیبایی شما متشکریم.» لیوان چای را هول می‌دهم جلوتر. - دکتر نگفت برات ضرر داره! بخور! دیگه الان اذان دادن. بی‌معطلی چای را برمی‌دارد و داغ‌داغ سر می‌کشد. هنوز از بحثی که کردیم دلخور است و با من حرف نمی‌زند. داد زده بودم که «حسام از این در پاش رو بزاره تو، من از همون در می‌رم بیرون و دیگه پشت سرمم نگاه نمی‌کنم» دستش را می‌گیرم: «مادرِ من این گل پسرت خیلی مادر می‌شناخت، به جای سفر رفتن، دو روز مراقب شما میشد، کارِت به بیمارستان نمی‌کشید.» «شما در صف انتظار نفر ۳م هستید، از شکیبایی شما متشکریم.» مامان نگاهم می‌کند: طوری نشد که مادر، گذشت، تو هم بگذر. دوباره عصبی می‌شوم و فریاد می‌زنم: اگه نگذشته بود چی؟ «شما در صف انتظار نفر اول هستید، از شکیبایی شما متشکریم.»