‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_شانزدهم از زندگیمان خدمتتان عرض میکردیم. حالا بحثِ ریاضی و اینجور خاطرات
آنگاه آخوند شدم .... خب قرار بود ادامه ی جریانات کلاس هفتممان را عرض کنیم. کل عابروی مدرسه ی جدید ساخت ما، بنده و رفیقم ممد بود😏 کما اینکه بعد از رحلت من از آن مدرسه ی راهنمایی ، این دبیرستان نامش در شهر به سوی فراموشی رفت. مدیر مدرسه آن روزی که قرار بود مسابقات برگزار شود گفت : فلانی و بحمانی بیاید دفتر 🚶‍♂بنده و ممد هم رفتیم دفتر. مدیر فرمود ک: گوش کنید! آخرین باری بود که باهاتون مسامحه کردم و ... بخشیدمتون. میتونید برید مسابقات. خودتون رو آماده کنید برا رقابت و ... . و منی هم که میدونستم آخرش همین حرف ها را خواهند گفت ، گفتم : باش( باچ)🙄 و همانطور بدون ذره ای مثلا ذوق کردن از دفتر بیرون آمدم. محمد برای مسابقات ترتیل تمرین می‌کرد و بنده هم کلا برای مسابقات تلاشی نمی‌کردم( من همیشه به خودم اطمینان داشتم و برای من در حد همان ده دقیقه قبل از اجرا تمرین کردن بسنده میکرد) لذا به خوشی های زندگی ام می‌رسیدم. روز مسابقه رسید و اجازه گرفتیم که آن روز مدرسه نریم😲و نرفتیم. یک راست به محل برگزاری مسابقات رفتیم و با رقیب های هر ساله مان دیدار میکردیم. خلاصه قرعه کشی کردند و ما هم رفتیم در اتاقِ مخصوصِ مسابقاتِ قرائتِ ترتیل. کم کم رقبا رفتند و اکثرا معلوم بود که از بنده کمتر تجربه دارند.🙄 نوبت اجرای بنده شد. لحظه ی حساسِ هر سال من. شروع کردیم به خواندن : بسم الله الرحمن الرحیم و الضحی ...والیل اذا سجی ... و ... ( خودتان با یه لحن بسیار حزین این دو آیه ی شریفه را در ذهنتان مجسم کنید) یهو اون قاری مطرح شهرستانمان گفت : الله (ینی بسه) ما هم ساکت ماندیم. و او با گلایه فرمود .... این داستان ان شاءلله ادامه دارد .... ✍