روزی #خداوند به #فرشته ای فرمان داد که به زمین برو و با ارزش ترین چیز دنیا را بیاور.
فرشته به میدان #جنگ رفت و آخرین قطره خون #جوانی را که در #دفاع از وطنش کشته شده بود را آورد.
خداوند فرمود:این #خون با ارزش است اما باارزش ترین را بیاور.
فرشته سالها جستجو کرد و آخرین نفس های #پرستاری را که از #بیماران زیادی مراقبت کرده بود را با خود آورد.
خداوند فرمود: این#نفس با ارزش است اما بازهم جستجو کن.
فرشته به زمین برگشت.
شبی مرد #شروری را دید که میخواست از جنگل بانی انتقام بگیرد. مرد شرور نزدیک کلبه ی جنگلبان شد و از پنجره صدای زن جنگلبان را شنید که به پسرش دعا و مناجات با خدا را میآموخت.
مرد با شنیدن #دعا و #مناجات ناگهان تکانی خورد و به یاد #کودکی خود افتاد که #مادرش همین دعاهارابه او می آموخت. چشمان مرد از #اشک پر شد و همان جا #توبه کرد فرشته قطره اشکی از چشم مرد را برداشت و به نزد خدا برد.
خداوند فرمود: این قطره اشک با ارزش ترین چیز در #دنیاست.اشکی که از سر #پشیمانی ریخته شده و درهای #بهشت را باز میکند.
#حکایت_روایت_حدیث#داستان_کوتاه
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
‹ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄‹
در زیــنــبیـــهــ با ما همراه باشیــــد🌼👇
༺༻@zeynabieh12༺༻