#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_35
نشستم رو مبل. بعد از چند دقیقه چندتا پسر جوون هم اومد داخل.
اخم کردم و روبه ثنا گفتم :
+مگه نگفتی مهمونی دخترونست؟؟؟
- ببخشید خب اگه میگفتم نیومدی.
حرفی نزدم.
یهو لامپا خاموش شد و یه آهنگ رپ پخش شد و رقص نور روشن شد. دخترا و پسرا رفتن وسط و شروع به رقصیدن و.. کردن. اونقدر عصبی بودم که ناخواسته داد زدم:
+بسهههههههههههه
دویدم و کفشامو پوشیدم.
اونقدر عصبی بودم که هرچی بچه ها صدام زدن اهمیتی ندادم و فورا تاکسی گرفتم و رفتم ویلا. حامد خونه بود. اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم کی سلام کرد. تند تند لباسامو عوض کردم. نماز خوندم و آرامش گرفتم.
حامد اومد داخل اتاق . نازم کرد و گفت :
+جواب سلام واجبه هاااا
-ببخشید اینقدر عصبی بودم نفهمیدم.
+چرا؟ راستی مهمونی خوش گذشت؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟؟
-اصلا مهمونی نبود بابا، پارتی بود. دختر پسر قاطی.
اخمی کرد و حرفی نزد. خوب منو میشناخت. فهمید چرا عصبانی بودم. اونقدر نوازشم کرد که خوابم برد...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛