خاطرهای از جمعه مکه و کمک کسی که هنوز هم در حقیقت ان چه در ان روز گذشت مانده ام
ساعت ۸ پنجشنبه شب به مسجد تنعیم برای حج عمره رفتیم و محرم شدیم
برگشتیم آنقدر شلوغ بود که از روزهایی که تمتع را انجام میدادیم شلوغتر بود چرا که حاجیان کشورهای دیگه برای طواف وداع آمده بودند و خود شهر مکه هم برای نماز جمعه و کل کاروانها در مکه بودند
طواف را انجام دادم و سعی صفا و مروه را انجام دادم و جهت تجدید وضو رفتم و در راه بازگشت قالیچههایی پهن کرده بودند برای استراحت و من خیلی خسته شده بودم و روی قالیچهها پیش یک خانم مالزی کمی استراحت کردم نگو خواب رفتم و وضوی من باطل شده بود و دوباره برگشتم به مسجدالحرام و طواف وداع را بی وضو دران جمعیت انجام دادم نماز طواف رو هم خوندم ولی بدون وضو بعد از نماز یادم اومد که وضو نداشتم و طواف بدون وضو باطل بود من وقتی جمعیت رو میدیدم که یک بار دیگه با آن خستگی که از ساعت ۸ شب تا ساعت دو شب طول کشیده بود و دوباره باید طواف را انجام میدادم ترس تمام وجودم را میگرفت و چون یکی از پاهایم فلج اطفال بود برایم مشکل بود که در آن جمعیت با این وقت کم طواف را انجام بدم نشستم و نماز شب خواندم و بعضی نمازهای دیگر تا از اذان صبح نماز صبح را خوندم و اصلاً یادم نبود که شب جمعه است و فکر میکردم که مسجد خلوت میشود ولی هر لحظه شلوغتر میشد برای نماز جمعه
پا شدم برای طواف نسا وقتی میخواستم وارد جمعیت بشم یک لحظه از نظرم گذشت و به خداوند گفتم خدایا میشه این طواف را انجام بدم با این خستگی و کمکم بکنی و وارد جمعیت شدم در حین طواف که داشتم طواف انجام میدادم متوجه شدم کسی پشت سر من خیلی قد بلند بود و در همان حین دوربین رو روشن کردم و از این جمعیت فیلمی گرفتم و در یک تکه از فیلم گفتم چقدر اینجا طواف کنندهها قدشان بلند است شخص پشت سر من قدش یک و نیم برابر من هست و دوربین را گرداندم به پشت سرم که اون شخصی که پشت سر من هست رو فیلم بگیرم که چقدر قد بلند هست و به نظر خودم از او فیلم گرفتم ولی آن شخص هیچ وقت در فیلم من قرار نگرفت
در دور دوم طواف از نظرم گذشت (که خدایا میشود یک ایرانی پیدا بشه و من را بعد از اتمام طواف از این جمعیت بیرون ببره) فقط از نظرم گذشت طواف را تمام کردم احساس کردم شخصی بلند قد در پشت سر من دو دستش را در دو طرف سرم قرار داده مثل کسی که پارو میزند جمعیت را کنار میزند و من بین دو دستان او حرکت کردم به خارج از جمعیت تا زیر سایه بانها مرا همراهی کرد اصلاً هوشیار نبودم میدانم فقط در حین خارج شدن گریه میکردم میگفتم خدایا تو از رگ گردن هم نزدیکتری من گفتم یک ایرانی ولی تو کمک میفرستی از هر کجای دنیا فقط گریه میکردم ولی متوجه نبودم اصلاً نمیدانستم که کیست پشت سرم و اراده برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتم فقط میدانم برای خدا ناز میکردم و خودم را لوس میکردم خدایا میبینی چقدر خستم میبینی نای راه رفتن ندارم و او مرا تا زیر سایبانها برد فقط میدانم سرم را نیم برگشتی به عقب و با زبان عربی از او تشکر کردم او هم جواب مرا داد ولی من نمیدانم چرا برنگشتم چون نتوانستم برگردم من اراده ای از خودم نداشتم من مثل آدمی که خواب باشه و تو خواب راه برود به این شکل شده بودم و نتوانستم مستقیماً از او تشکر کنم ولی او جواب مرا داد و وقتی به خودم آمدم برگشتم جمعیت را نگاه کردم خدا یا که بود چه کسی را فرستادی برای کمک به من و هرچه در کنار کعبه گریستم فایدهای نداشت نمیدانم که بود هرچه بود من لیاقت دیدنش را نداشتم
فرحناز براتی
@zibaeihai_zendegi
https://eitaa.com/joinchat/266797082Cfbb150bb47