📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 *ماجرای حکایت داستان ضرب المثل «کار امروز را به فردا مینداز»؟* *اگر نمی دانید مطا لعه کنید* در زمان‌های قدیم مرد جوانی زندگی می‌کرد که بسیار تنبل بود. کنار خانه او، بوته‌ای روییده بود که خارهای تیزی داشت. این بوته درست سر راه رهگذرانی که از آن‌جا می‌گذشتند قرار داشت و روزی نبود که لباس کسی به این بوته‌ها گیر نکند و پاره نشود. روزی پیرمردی به مرد جوان گفت: «پسرم! داشتم از این کوچه عبور می‌کردم که پایین لباسم به خارهای بوته کنار خانه شما گیر کرد. به سختی توانستم لباسم را از چنگ خارهای تیز خلاص کنم. کمی که بگذرد این بوته کوچک به درختچه‌ای تبدیل خواهد شد و خارهایش تیز تر و محکم تر. بهتر است هرچه زودتر برای کندن این بوته اقدام کنی. چون من این جور بوته‌ها را خوب می‌شناسم و اگر دیر بجنبی کار دستت می‌دهد جوان در پاسخ به پیرمرد گفت: «فردا صبح ریشه این بوته را در می‌آورم و می‌اندازم دور» یک روز جوان زنی را دید که دامن لباسش به بوته خار گیر کرده و در تلاش است تا خود را از شر خارهای بوته خلاص کند. جوان با شرمندگی از کنار زن عبور کرد و در دل با خودش گفت: باید در اولین فرصت این بوته را از ریشه درآورم. شبی دیگر که این جوان تنبل داشت از سرکار به خانه برمی‌گشت، خودش نیز گرفتار خارهای تیز آن بوته شد و تا آمد لباسش را رها کند، خارها دست‌هایش را زخمی کردند. با خودش گفت: «باید در اولین فرصت این بوته را از ریشه درآورم، دیگر دارد مزاحم خودم هم می‌شود.» چند روز گذشت و جوان بازهم تنبلی کرد، تا اینکه بوته کوچک، تبدیل به درختچه‌ای بزرگ و پر خار شد. در این مدت افراد زیادی درِ خانه جوان را می‌زدند و از دست آن درختچه خاردار، شکایت می‌کردند. جوان در جواب آن‌ها می‌گفت: «قول می‌دهم در اولین فرصت آن را از ریشه درآورم.» روزها گذشت و او همچنان تنبلی کرد، تا اینکه مردم از دست او شکایت کردند. حاکم شهر دستور داد مأمورها جوان را به حضورش بیاورند. حاکم گفت: «می‌دانی مردم بخاطر تنبلی ات، از تو شکایت کردند؟» جوان با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و حرفی نزد. حاکم ادامه داد: «چرا به اعتراض‌های مردم توجه نکردی و آن بوته را از ریشه در نیاوردی، تا هم خودت آسوده شوی و هم دیگران. مگر نمی‌بینی هر روز، خارهای این بوته دست و پای رهگذران را زخمی می‌کند و لباس هایشان را پاره؟!» جوان پاسخ داد: «من به همه گفته بودم که در اولین فرصت، آن را از ریشه در می‌آورم و می‌سوزانم.» حاکم گفت: «معلوم نیست اولین فرصت کی می‌رسد؟ اگر با اولین اعتراض دست به کار می‌شدی، این اتفاق ها نمی‌افتاد و کسی هم آسیب نمی‌دید.» جوان گفت: «چشم، قول می‌دهم فردا صبح درختچه را از ریشه درآورم!» حاکم گفت: «بازهم می‌خواهی کار امروز را به فردا بیندازی؟ چرا همین امروز انجام ندهی؟» جوان با شرمندگی گفت: «باشد، همین امروز انجام می‌دهم.» حاکم گفت: «همه کارها مثل همین بوته خار است. اگر کار امروز را به فردا بیندازی، دوبرابر، روز بعد سه برابر، پس سعی کن همیشه کار امروز را امروز انجام دهی!» جوان به حاکم قول داد که دست از تنبلی برمی‌دارد و وقتی به خانه برگشت به جان درخت افتاد. درختچه در آن مدت کوتاه قوی و محکم شده بود و بریدنش کار بسیار سختی بود. سخت تر از بریدن تنه درختچه، بیرون آوردن ریشه آن بود. همسایه‌ها زمانی که تلاش او را دیدند به کمکش رفتند و ریشه را از خاک درآوردند و سوزاندند تا همگی آسوده خاطر شوند.