💕 ظهور نزدیکه ان شاءالله
قسمت(۴۱).
#نگاه_خدا
خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم
نیم ساعت سلما اومد خونه
وارد اتاقم شد
سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه تو آورده توی اتاق🤪
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلما: ( اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام
- سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقا به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی😅
- بی مزه
نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم
بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری
( لبخندی زدم )
بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم
- ( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون
موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد
( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم)
- سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟😁
( همه خندیدن و سلما سرخ شد )
بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون
دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه
- بفرما داخل دم در بده 😊
سلما: نمیشه نرین سارا 😔هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه
- یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری😄
( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر
( حرفی نزدم)
بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرودگاه
- اره بابا جون
( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت
خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام
- میدونم ☺️
رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتما زود بیاین ایران
( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه).
عمو حسین مارو برد فرودگاه
عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن
سوار هواپیما شدیم
سرمو گذاشتم روی دستای بابا
- بابا جون
بابا رضا: جانم بابا
- میشه تا دو سه روز کسی نفهمه که رسیدیم ؟
بابا رضا: چرا سارا جان
- میخوام یه کم استراحت کنم
بابا رضا: چشم بابا
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2104623196C07139a0285