ظهور نزدیک است
📌#خزان_هستی 💢قسمت دوم از وقتی پدرم رفت، روزهای پاییزی زندگی‌مان کش آمد و شب‌ها سیاه‌تر شد. مثل گله
📌 قسمت سوم کم‌کم زندگی بدون حضورش برایمان عادی شد. فقط سایه کم‌رنگی از او در زندگیمان نقش حضور می‌زد. مدتی بعد پدرم از همسر دومش جدا شده و با دختر دیگری از همان قماش ازدواج کرد. ازدواج‌های مکرر و بی‌ثباتش، آنهم با دختران جلف و ناموجه، موجی از تضاد و تناقض را مهمان ذهن کنجکاوم کرده بود. کم‌کم رفتار و سبک پوشش مادر و خواهر بزرگترم نیز تغییر کرد. وارد دنیای مدپرستی شده بودند. خانه‌مان پاتوقی شد برای مهمانی‌های شبانه مادر و خواهرم. مهمانی‌هایی که رقص و پایکوبی و فال‌قهوه پای ثابتش بود. سبک جدید زندگی‌مان را اصلا دوست نداشتم. گاهی به آنها اعتراض می‌کردم اما پاسخی که می‌شنیدم دردآور بود: «تو هنوز بچه‌ای و این چیزا رو نمی‌فهمی!» چاره‌ای جز سکوت نداشتم. همه چیز در خانه‌مان رنگ باخته بود و من در جستجوی اندکی آرامش، به خانه مادربزرگم که زنی مهربان و باایمان بود، پناه می‌بردم. محبت‌های بی‌دریغ او آب خنکی بود بر قلب سوزانم. دوران نوجوانی‌ام با تمام خاطرات تلخ و گزنده‌اش سپری شد و سال ٨٧ با رتبه‌ای خوب وارد دانشگاه تهران شدم. کم‌کم فضای دانشگاه روی من هم اثر گذاشت. توجه ویژه برخی اساتید و دانشجوهای پسر به دختران بدحجاب، مرا هم به بدحجابی سوق داد و بعد از مدتی غرق خودنمایی شدم. حالا منی که از زنان و دختران بدحجاب متنفر بودم، همپای آنها پیش می‌رفتم و در پارتی‌های دانشجویی و اردوهای مختلط شرکت می‌کردم. فقط یک خط قرمز داشتم و آن اینکه: به هیچ مرد متاهلی نزدیک نمی‌شدم... ✍نویسنده، ‼️کپی بدون ذکر نام نویسنده در شأن شما نیست. •••─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─••• https://eitaa.com/zohoore_ghaem