🔰روایت خانههای نورانی
📝نویسندگان: امیرعلی محمودی و امیرعلی هنرمند
چشمانش به آیات قرآن دوخته شده بود و به تلاوت دلنشین قرآن گوش میداد.
«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ».
- خب عزیزان چند لحظهای روی این آیه فکر کنید.
نگاهی به دوستانش انداخت که دور تا دور خانه، هرکدام پشت قرآنی نشسته بودند. یک نفر آیه را زیر لب زمزمه میکرد. یک نفر سرش را میان دستان گرفته بود و فکر میکرد.
چند بار آیه را برای خودش تکرار کرد. معنی آیه را هم خواند. پدرش چای را بین مهمانان پخش میکرد.
- رفقا! این آیه مومنان واقعی را معرفی میکند. مومن کسی است که...
چشمانش را بست. استاد میگفت و او گفتههایش را تصور میکرد.
...
تیرها از هر سو زوزهکشان میآمدند. سربازان بیشمار دشمن، سوار بر تانک و جنگنده هجوم میآوردند.
پیکر بسیاری از رزمندهها روی زمین افتاده بود. بسیاری زخمی شده بودند و توان مبارزه نداشتند. مهمات به آخر رسیده بود.
تن بیجان رفیقش را در آغوش گرفته بود و گریه میکرد. چفیۀ رفیقش غرق خون شده بود. آن را از دور سرش برداشت و در دست گرفت.
پریشان بود. دیگر توان نداشت. میخواست هرچه سریعتر آن معرکه را ترک کند.
چشمانش را بست. یاد دوران کودکی افتاد. یاد روزهایی که با رفیقش به مسجد و جلسات قرآن میرفتند.
ناگهان صحبتهای استادش در ذهن او مرور شد.
«کسانی مؤمن هستند که در سختیها محکم باشند و با دشمن مقابله کنند...»
احساس شور و شعف به او دست داد. چفیه را دور سرش انداخت. نارنجکی را از روی زمین برداشت. نگاه به تانکی انداخت که از روبهرویش میآمد. از جا برخاست و بهسمت تانک یورش برد.
...
نگاهش به صفحهٔ تلویزیون دوخته شده بود. هر لحظه بیشتر غرق میشد. ناگهان مادرش به او گفت: «پسرم! همون قرآن رو بده من.»
قرآن را برداشت. یاد صحبتهای استادش افتاد.
- امروز جنگ با تفنگ و گلوله نیست. دشمن با تلویزیون و موبایل میجنگد...
نگاهی به تلویزیون انداخت. دشمن بیامان هجوم میآورد. هر لحظه نوجوانان را به دام میانداخت. انگار که جادویی به کار میبرد.
چشمانش را درهم کشید. کنترل را برداشت و آن را خاموش کرد.
کتابی را از روی میز برداشت. کتابی که مادرش چند روز پیش برای او خریده بود، اما هنوز یک صفحه از آن را هم نخوانده بود. به عکس کتاب نگاه کرد. شهیدی به او لبخند میزد.
#روایت_خانههای_نورانی
#کارگروه_نویسندگی
#مدرسه_تخصصی_نویسندگی_لبیک
@labbayktazohoor
@tarhelabbayk