شهید سید مجتبی هاشمی کتاب «جامانده» خاطرات بسیجی جانباز سید مجتبی هاشمی از دوران شکوهمند عشق و ایثار در غرب کشور, کردستان است. این خاطرات مربوط به روزهای انتظار رزمندگان برای فرا رسیدن عملیات است. در بخشی از این کتاب آمده است: «در همین افکار بودم که صدای انفجار همراه با گرد و غبار, منطقه را پوشاند. یک لحظه با ترس, رویم را به طرف فرمانده برگردانده و گفتم او را کشته‌ام که دیدم فرمانده روی زمین نشست و دست‌هایش را روی سرش گذاشت و با صدای بلند گفت: «صلوات!» طاقت نیاوردم. نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم‎‎ْ، ضمن اینکه از ته دل خوشحال بودم که بلایی سرش نیامده است. گفتم: «اللهم صل علی محمد و آل محمد» حالا نوبت آقای رمضانی بود که گوشم را بگیرد و مرا کشان کشان به سمت مقر ببرد. گفت: «امشب تا صبح باید پابرهنه و تنها پست بدهی.» جمال از این ماجرا جان سالم به در برد و از جایی که مخفی شده بود بیرون نیامد تا آب‌ها از آسیاب افتاد…» «بعد از پذیرش قطعنامه بود. هردو کشور به خط مرزی خود بازمی‌گشت. چند روزی بیشتر به تحویل خط به عراقی‌ها نمانده بود. فرمانده گردان ما را جمع کرد و گفت: «برای مأموریتی مهم, چند نیروی داوطلب و نترس می‌خواهم. بچه‌ها تعجب کرده بودند. عملیات‌ها که تمام شده, دیگر چه مأموریت مهمی مانده است؟ هرکس چیزی می‌گفت و کم‌کم حرف‌ها به شلوغی و مزاح کشانده شد…»